سیاه
و مرگ را پایانی نیست
پدر و مادر 75 ساله با کانسر انداستیج 3 بچه پنجاه و چند سالشون...ودرد درد درد...
ومن که کنترل اشک هامو ندا
معمولا وقتی مریض بدحال ودم مرگ رو میریم بالای سرش همراه ها میدونن که دیگه امیدی نیست و ارومن و اشک هاشون رو ریختن ....ولی وقتی رفتیم بالای سر مهران مریض اینتوبه ای که سرطان مری داشت لاغر بود وموهای سفیدی داشت زنی نشسته بود و صورتشو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد...برام عجیب بود....وقتی بالای سر مریض بودیم مریض با درد با لوله اینتوبه اش میجنگید و تکون میخورد...از زن پرسیدم چه نسبتی باهاش داره...زن لاغر و تکیده بودو من فکر میکردم همسر مریض باشه...ولی گفت که مادرشه
از صبح یه پیرمرد توی اورزانس با دست بشه شده به هر طرف عصا میزد و با چشمایی که پر از درد بود با یه لبخند محبت امیز اروم به هر روپوش سفیدی سلام میکرد...که بعد معلوم شد پدر مریضه
پدر و مادری تکیده که پسر پنجاه و دوسالشون که سر و همسری نداشت یه دفه از یک ماه پیش تشخیص سرطان مری پیشرفته براش گذاشته بودن که دیگه حتی کاندید جراحی هم نبود...مادرش بهم گفت که برای پرستاری از دختر پنجاه سالش که تهران زندگی میکنه و سرطان معده پیشرفته داره و بهش گفته بودن زنده نمیمونه تهران بوده که خبر دادن پسرش سرطان مری داره و برگشته و پسرشو اینتوبه پیدا کرده...دختر دیگرش سرطان سینه داره و جراحی شده و دختر سومی داره که سالمه...اشک های این زن چنان دردی به قلبم داد که دیگه نمیفهمیدم استادم چی میگه و فقط سعی میکردم سر راند اشکام سرازیر نشه
امروز که رفتم اورزانس هنوز مهران اینتوبه توی اورزانس بود و پدر پیرش بالای سرش...باهاش احوال پرسی کردم و بهم گفت که سمعک داره و نمیشنوه چی بهش میگم...باز هم با همون چشمای پر از درد بهم زل زد...مریض پذیرش ای سی یو داشت...همونطور که پرستار کارای انتقالشو میکرد هوشیاریش کمی برمیگشت و سعی میکرد با درد لوله تراش بجنگه...پدرش که طاقت دیدن درد پسرش رو نداشت بلند شده بود از کنار تخت...بردمش تو استیشن بهش صندلیمو دادم و گفتم پدر جان بشین اینجا...اینجا حداقل دیگه دست و پا زدن پسرش رو نمیدید و اشکاشو فرو داد و تشکر کرد و گفت که مزاحم شده ولی بخاطر دیسک کمرش نمیتونه بیایسته...بهش گفتم پدرجان راحت بشین اینجا مزاحم هیچ کس نیستی هر وقت خواستن پسرتو ببرن بهت میگم که باهاش بری...وقتی راه افتادن به سمت ای سی یو...عصا زنان و خمیده تر راه افتاد
یکم بعد مادر مهران رسید و سراغ پسرش رو نگران ازم گرفت...بهش گفتم که نگران نباشه و پسرش رو بردن ای سی یو...ازم پرسید که پسرش بهتره یا نه...چیزی برای گفتن نداشتم...پلن ما براش درمان پلیتیو بود فقط...گفتم دارو هاشو داره میگیره تا ببینیم بدنش چه جوابی میده و توکل بر خدا
و من متنفر شدم از سیستمی که درد های دم مرگ رو کم نمیکنه...سیستمی که به فکر درد بازمانده ها نیست...سیستمی که ای سی یو رو حق مریض های دم مرگ نمیدونه...سیستمی که درد بیمار رو بیشتر و مرگ رو پروسه ای سختتر میکنه...متنفر شدم از دست هایی که توانی ندارن...
وحالا من نه برای مهران برای بلکه پدر و مادری که شاید امید خیلی کم و درد زیادی رو اواخر عمرشون متحمل شدن ارامش و عدالت رو از خدا میخوام
اشکای منم ریخت... خدا بهتون صبر بده