روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۳شهریور
میشینم تو اتوبوس و راه میوفتم...اینبار تو منتظرم نیستی...هیچکس منتظرم نیست...ولی بازم صدای کسایی که داد میزنن تهران منو وسوسه کرد...اینبار خیلی بی گدارتر و یه دفه تر تصمیم گرفتم...حالا سوار اتوبوسم و نصف راهو اومدم...نمیدونم میخوام برم توی این شهر پر از سیاهی چکار کنم...نه جایی رو بلدم نه بلیط تیاتر و سینما دارم....از تمام مردم این شهرمیترسم...توی برق افتاب همه جاش برام تاریکه...ولی بازم راه میوفتم...شاید تهران به من این اجازه رو میده که گم بشم...از خودم دور بشم...از همه دور بشم...گاهی اجازه میده تا برسم به تنهایی که میخوام و شکر کنم بخاطر داشتن دوستان و خونوادم.. اینکه واقعا تنها نیستم و کسایی هستن که حمایتم کنن....هرچند هر رابطه طبیعی روزهای تاریک و سیاهم داره بعداز چند وقت دوباره زنگ زد گفت تو فرق داری گفتم چرا با دخترای اطراف تو فرق دارم ولی با دخترای اطراف خودم یه شکلم... گفت من دوتا دیگه از دخترای دیگه بیمارستانتونم دیدم...گیر افتادم...تو پاکی ولی اونا نه گفتم چرا؟چون مثل خودتن؟ گفت کمکم کن خواهرمو نتونستم راضی کنم همش میگه تو فرق داشتی گفتم من؟هیچ فرقی ندارم منم یکیم مثل اونا...چی داشتن که فهمیدی دخترای خوبی نیستن؟ گفت دختری که 11شب میره خونه دختری که تا صبح هی انلاین میشه...بعدم هی ادعای پاکی میکنه گفتم خب منم 12شب هم رفتم خونه...همیشه هم تا صبح انلاینم گفت رخساره مسخره نکن انقدر شعور دارم که ادما رو تشخیص بدم گفتم اره خب راست میگی ادمای جنس خودتو بهتر میشناسی گفت تو چرا انقدر اصرار داری که بگی بدی..؟. گفتم اصراری ندارم چیزی که هستمو میگم گفت دقیقا...پای هرکاری که کردی وایمیستی و ابایی نداری که بگی گفتم اره من هیچوقت نگفته بودم گ.و.ه خوردم تا روزی که یه مثلا مرد مثل تو مجبورم کرد صدبار بگم گفت ماجرا چی بوده گفتم ماجرا رو برات گفتم...همون که به نظر تو بی اهمیت ترین مسیله دنیاست گفت اها اونو میگی. حالا به من کمک میکنی؟ گفتم نه متاسفم قطع میکنم...از اینهمه محکم بودن خودم تعجب میکنم...ولی نمیخوام یبار دیگه مجبور بشم بگم گ.و.ه خوردم...من فقط خواستم همونجوری که میخوام زندگی کنم...نذاشتن...حالا هم سر لجبازی نمیدونم باکی میخوام اینجوری زندگی کنم هیچی نمیدونن...فقط همیشه با تو فرق داری شروع میشه و به تو هم مثل بقیه ای ختم میشه...اره متاسفانه منم یه دخترم مثل بقیه دخترای این مملکت...تازه اخلاقای بیخودمم خیلی زیاد تره...شاید بدم نباشه ادما زودتر میرن و من برام مهم نیست با صدای زنگ گوشیم بیدار میشم...تو بعداز مدتها زنگ زدی...من تو رو از خودم روندم...توهم رفتی...توهم فرق داشتی...به نظرم احترام گذاشتی...ازم میپرسی کی میای تهران....دلم هری میریزه...بعداز اینهمه وقت میگم چی شده میگی میخواستم ببینمت... میگم پس حتما یه چیزی شده میگی نه فقط گفتی داری فارغ التحصیل میشی...بعد دور میشی از تهران شاید دیگه نبینمت... میگم نمیدونم...جور شد خبرت میدم...امروز میری سر کار؟ میگی نه امروز اف شدم میگم باشه خبرت میکنم خدافظ نمیدونم چرا هیچی نمیگم...نمیگم که نزدیک تهرانم....نمیگم که دلم برات تنگ شده...میخوام تنها باشم...سکوت...مجبور نباشم حرف بزنم...سکوت
زیرزمینی
۱۱شهریور
کشیک اطفال بودم...مریض من نبود ...اما اومدن چند نفر از حراست وبعد هم اومدن پلیس توجه من هم به اون مریض جلب شد...رفتار پرخاشگرانه مریضو همراه مریض و وجود پلیس توی اورژانس منو ترسوند...قلبم شروع کرد به زدن...همه اون صحنه ها باز هم داشت برای بار صدم تکرار میشد...مرد همراه مریض شروع کرد به داد ردن...پلیس به زور مرد رو برد به سمت اتاق پلیس و یه پلیس دیگه رفت سراغ زن و شروع کرد چیز هایی روی یه برگه نوشتن..جلوی ترسم رو نمیتونستم بگیرم پس پشتم رو کردم به مریض و رومو کردم به اینترن اورژانس و پرسیدم مریض چه مشکلی داشته؟ -کانسر اند استیج کبد...سی ساله..اونم بچشه -هپاتیت؟ -از پونزده سال پیش -چرا اون طرف اورژانس بستری شده؟ -چون با تروما اومده...شوهرش زدش -شوهرش زدش؟کانسر اند استیج کبد؟ -اره دیگه -حالا چرا شوهره رو پلیس برد؟ -شوهرش نبود که...دوس پسرشه...از دیروز تا حالا مونده کنارش و ازش مراقبت میکنه و کاراشو میکنه قلب من هنوز تند میزنه...هر لحظه اشک توی چشمام جمع میشه و فقط تلاشمو میکنم که این ترس رو قورت بدم...میرم به سمت ایستگاه پرستاری و دنبال قرص میگردم...دوتا قرص میذار زیر زبونم...تلخی قرص حالم رو بد یکنه ولی بهتر از اینه که وسط اورژانس بزنم زیر گریه...یه دفه صدای خفه افتادن چیزی روی زمین رو میشنوم...مریض از روی تخت بلند شده تا بله دنبال مرد ولی با صورت پخش زمین میشه وحشت زده نگاه صحنه میکنم -کانورژنه برمیگردم و نگاهش میکنم...یکی از پرستاراست...نمیدونم این کادر پزشکی تا کی میخوان همه چیز رو تظاهر بدونن...فشار های روحی هم درمان میخوان...پرستارها کمک میکنند و مریض رو دوباره میذارن سرتخت...مریض بسته میشه به تختش...مدام جیغ میزنه که بذارید برم...بچه 7-8 ساله که همراه بیماره میزنه زیر گریه...یکی از بیماربرها بچه رو بخغل میکنه و میبره به ابدارخونه ...مریض یه امپول هالو پریدول دریافت میکنه ولی اروم نمیشهنمیفهمیم چطور چند دقیقه بعد دست هاشو باز میکنه و از تخت میاد پایین...همونطور که جیغ میزنه چهار دست و پا روی زمین راه میوفته...پرستارها میرن و مرد همراهش رو از اتاق پلیس میارن...مرد بلندش میکنه و میبرش روی تختش و ارومش میکنه...من هنوز حالم بده...از صحنه روز میشم ...سعی میکنم خودم رو اروم کنم ...اروم نمیشم...نمیتونم از اورژانس بزنم بیرون...یکم که میگذره در همون حالی که اشکامو قورت میدم...صدا میزنن اینترن اطفال...یه بچه 3-4 ساله رو میبینم که اورژانس شهر اورده و چند تا پرستار افتادن روش و دارن مانیتورش میکنن و بچه در همون حالت داره تشنج میکنه..بچه دیازپام و فنی تویین گرفته و هنوز داره تشنج میکنه...صبر نمیکنم و زنگ میزنم به اتند اطفالوقتی میگم استاتوس سیژر میگه خودم میا...تقریبا یه ساعتی که بالای سر مریض میمونم..یادم میره گریه کنم...یادم میره که بغض کنم..یادم میره که به خودم فکر کنم
زیرزمینی
۱۱شهریور
کشیک اطفال بودم...مریض من نبود ...اما اومدن چند نفر از حراست وبعد هم اومدن پلیس توجه من هم به اون مریض جلب شد...رفتار پرخاشگرانه مریضو همراه مریض و وجود پلیس توی اورژانس منو ترسوند...قلبم شروع کرد به زدن...همه اون صحنه ها باز هم داشت برای بار صدم تکرار میشد...مرد همراه مریض شروع کرد به داد ردن...پلیس به زور مرد رو برد به سمت اتاق پلیس و یه پلیس دیگه رفت سراغ زن و شروع کرد چیز هایی روی یه برگه نوشتن..جلوی ترسم رو نمیتونستم بگیرم پس پشتم رو کردم به مریض و رومو کردم به اینترن اورژانس و پرسیدم مریض چه مشکلی داشته؟ -کانسر اند استیج کبد...سی ساله..اونم بچشه -هپاتیت؟ -از پونزده سال پیش -چرا اون طرف اورژانس بستری شده؟ -چون با تروما اومده...شوهرش زدش -شوهرش زدش؟کانسر اند استیج کبد؟ -اره دیگه -حالا چرا شوهره رو پلیس برد؟ -شوهرش نبود که...دوس پسرشه...از دیروز تا حالا مونده کنارش و ازش مراقبت میکنه و کاراشو میکنه قلب من هنوز تند میزنه...هر لحظه اشک توی چشمام جمع میشه و فقط تلاشمو میکنم که این ترس رو قورت بدم...میرم به سمت ایستگاه پرستاری و دنبال قرص میگردم...دوتا قرص میذار زیر زبونم...تلخی قرص حالم رو بد یکنه ولی بهتر از اینه که وسط اورژانس بزنم زیر گریه...یه دفه صدای خفه افتادن چیزی روی زمین رو میشنوم...مریض از روی تخت بلند شده تا بله دنبال مرد ولی با صورت پخش زمین میشه وحشت زده نگاه صحنه میکنم -کانورژنه برمیگردم و نگاهش میکنم...یکی از پرستاراست...نمیدونم این کادر پزشکی تا کی میخوان همه چیز رو تظاهر بدونن...فشار های روحی هم درمان میخوان...پرستارها کمک میکنند و مریض رو دوباره میذارن سرتخت...مریض بسته میشه به تختش...مدام جیغ میزنه که بذارید برم...بچه 7-8 ساله که همراه بیماره میزنه زیر گریه...یکی از بیماربرها بچه رو بخغل میکنه و میبره به ابدارخونه ...مریض یه امپول هالو پریدول دریافت میکنه ولی اروم نمیشهنمیفهمیم چطور چند دقیقه بعد دست هاشو باز میکنه و از تخت میاد پایین...همونطور که جیغ میزنه چهار دست و پا روی زمین راه میوفته...پرستارها میرن و مرد همراهش رو از اتاق پلیس میارن...مرد بلندش میکنه و میبرش روی تختش و ارومش میکنه...من هنوز حالم بده...از صحنه روز میشم ...سعی میکنم خودم رو اروم کنم ...اروم نمیشم...نمیتونم از اورژانس بزنم بیرون...یکم که میگذره در همون حالی که اشکامو قورت میدم...صدا میزنن اینترن اطفال...یه بچه 3-4 ساله رو میبینم که اورژانس شهر اورده و چند تا پرستار افتادن روش و دارن مانیتورش میکنن و بچه در همون حالت داره تشنج میکنه..بچه دیازپام و فنی تویین گرفته و هنوز داره تشنج میکنه...صبر نمیکنم و زنگ میزنم به اتند اطفالوقتی میگم استاتوس سیژر میگه خودم میا...تقریبا یه ساعتی که بالای سر مریض میمونم..یادم میره گریه کنم...یادم میره که بغض کنم..یادم میره که به خودم فکر کنم
زیرزمینی
۲۶مرداد
-چرا منو برا ازدواج انتخاب کردی؟ چرا نداره خب کس دیگه ای نبوده...بهش گفتن بیا این دختره رو ببین اونم اومده...بعدم خونوادش گفتن خوبه اونم پیش رو گرفته -چرا میخوای ازدواج کنی؟ چرا نداره خب میخواد زن بگیره دیگه مثل همه -تو گذشته چجوری بودی؟ اینو اصلا نپرسید...گندش بالا میاد...بعد دیگه نمیشه جمعش کرد...دیگه گند کاریش زیاد بوده...بعدم درکمال افتخار میگه من یه دختر افتاب مهتاب ندیده میخوام -چرا یه دختر نمیتونه همه کاری تو گذشته کرده باشه ولی یه پسر میتونه؟ چرت ترین جواب های ممکن رو میده...چون خوبه یه پسر تو این چیزا تجربه داشته باشه ولی یه دختر خوب نیست همه تجربه ای داشته باشه باید بار اولش باشه اصلنم انگار نه انگار که ذات هر دو ادمه با نیازهای اولیه یکسان
زیرزمینی
۲۶مرداد
-چرا منو برا ازدواج انتخاب کردی؟ چرا نداره خب کس دیگه ای نبوده...بهش گفتن بیا این دختره رو ببین اونم اومده...بعدم خونوادش گفتن خوبه اونم پیش رو گرفته -چرا میخوای ازدواج کنی؟ چرا نداره خب میخواد زن بگیره دیگه مثل همه -تو گذشته چجوری بودی؟ اینو اصلا نپرسید...گندش بالا میاد...بعد دیگه نمیشه جمعش کرد...دیگه گند کاریش زیاد بوده...بعدم درکمال افتخار میگه من یه دختر افتاب مهتاب ندیده میخوام -چرا یه دختر نمیتونه همه کاری تو گذشته کرده باشه ولی یه پسر میتونه؟ چرت ترین جواب های ممکن رو میده...چون خوبه یه پسر تو این چیزا تجربه داشته باشه ولی یه دختر خوب نیست همه تجربه ای داشته باشه باید بار اولش باشه اصلنم انگار نه انگار که ذات هر دو ادمه با نیازهای اولیه یکسان
زیرزمینی
۱۵مرداد
مریض جدید تخت اکیوت...میرم بالای سرش...مریض خوشحاله نمیدونم چرا تو بخش اکیوت بستری شده...شرح حال میگیرم...خانم جوون چاق با احساس تنگی نفس و سنگینی روی قفسه سینه...قیافش برام اشناس...مانیتور رو وصل میکنم...همه چی خوبه...اکسیژن میذارم که میپرسم شما از پرسنل هستید؟میگه بلهدکتر میاد و شرح حال میگیره و یکم باهاش حرف میزنه...معاینات رو دکتر انجام میده...سمع ریه ها بنویس کلیر خانم دکتر-واقعا؟چقدر خوب اخه روزی دوپاکت سیگار میکشم...میخنده...دکتر میپرسه جدی؟...یخنده و میگه خانم دکتر ننویسی تو پروندم...میگم باشه...دکتر میگه پرونده رو بیار خانم دکتر تا اوردر بذاریم...-ببخشید خانم دکتر میشه لطفا پرده رو بکشیدلبخند میزنم و پرده دور تخت رو میکشم...با دکتر میریم کنار و میگه هیچیش نیست فقط عصبیه ولی خانم دکتر اوردر اولیه رو براش بذار...مینویسم و نگاه دکتر میکنم دکتر جوونی که موهاش خیلی زود سفید شده...مرد خیلی اروم...اموزش عالی...حرف بی ربط نمیزنه و فوق العاده با شخصیتکنجکاو میشم درمورد زنی که سیگار میکشه...زنی که سیگار میکشه یعنی همه چیزشو باخته...میرم بالای سرش...پشت پرده...اول حالشو میپرسم...گوشیش مدام زنگ میخوره و براش پیام میاد...ازش میپرسم چه سیگاری میکشی...میگم من چی میکشم...میگه از سیگار من هیچوقت نکش خیلی معتاد میکنه به منم گفتن ولی گوش نکردم...خودش حرفشو  ادامه میده-من خودم شوهرمو ترک دادم...حالا خودم سیگاری شدم...هر وقت میرفت سر سیگارش سیگارش رو ازش میگرفتم و یه مشت پسته میریخم تو دستش...-ولی اخر اون ترک نکرد و تو سیگاری شدی...-نه ترک نکرد...ترکم کرد...مچشو با یه دختر گرفتم...عاشق و معشوق بودیم...22سالم بود که ازدواج کردیم خیلی همه میخواستیم-پس چی شد؟-ده سال زندگی کردیم...دختر دار شدیم...ببین دخترمو...عکس دخترشو نشون میده یه دختر 8-9 سالش-خداحفظش کنه-بعد از اون نتونستم دیگه باهاش کنار بیام...چاق شدم...سیگاری شدم...طلاق گرفتمغمزده میگم...همه مردا همینن...سرنوشت همه زنا همینجوریه...همین دکترا و پرستارایی که اینجان کم کثافت کاری میکنن-طلاق که گرفت دکترا و پرستارا ولم نمیکردن...هرروز یکیشون بهم پیشنهاد میداد...ولی دخترم...بخاطر اون نمیتونستم دست از پا خطا کنم..بیمارستان پر از کثافت کاریه...-میدونم...البته دخترا هم کم کثافت اری نمیکنن ادم یه چیزایی از اینا میبینه که شاخ درمیاره...یکم گپ میزنیم...گوشیش مدام پیام میاد...یکم که میگذره یکی از پرستارای مرد میاد بالا سرش پشت پرده و من میرم بیرون...میرم و میشینم پیش دکترمیگم باید بره پیش روانپزشک...-ما ادما مشکلات رو الکی بزرگ میکنیم...سیگار میکش یعنی چی؟-خب اقای دکتر هر ادمی یه ظرفیتی داره...بعضی ادما شاید مشکلاتشون کوچیک باشه ولی ظرفیتشونم کمه-خانم دکتر این حرفا نیس...اگه خدا تو زندگی ادم باشه همه مشکلات کم میشهلبخند میزنم و فکر میکنم...این مرد چقدرارومه
زیرزمینی
۱۵مرداد
مریض جدید تخت اکیوت...میرم بالای سرش...مریض خوشحاله نمیدونم چرا تو بخش اکیوت بستری شده...شرح حال میگیرم...خانم جوون چاق با احساس تنگی نفس و سنگینی روی قفسه سینه...قیافش برام اشناس...مانیتور رو وصل میکنم...همه چی خوبه...اکسیژن میذارم که میپرسم شما از پرسنل هستید؟میگه بلهدکتر میاد و شرح حال میگیره و یکم باهاش حرف میزنه...معاینات رو دکتر انجام میده...سمع ریه ها بنویس کلیر خانم دکتر-واقعا؟چقدر خوب اخه روزی دوپاکت سیگار میکشم...میخنده...دکتر میپرسه جدی؟...یخنده و میگه خانم دکتر ننویسی تو پروندم...میگم باشه...دکتر میگه پرونده رو بیار خانم دکتر تا اوردر بذاریم...-ببخشید خانم دکتر میشه لطفا پرده رو بکشیدلبخند میزنم و پرده دور تخت رو میکشم...با دکتر میریم کنار و میگه هیچیش نیست فقط عصبیه ولی خانم دکتر اوردر اولیه رو براش بذار...مینویسم و نگاه دکتر میکنم دکتر جوونی که موهاش خیلی زود سفید شده...مرد خیلی اروم...اموزش عالی...حرف بی ربط نمیزنه و فوق العاده با شخصیتکنجکاو میشم درمورد زنی که سیگار میکشه...زنی که سیگار میکشه یعنی همه چیزشو باخته...میرم بالای سرش...پشت پرده...اول حالشو میپرسم...گوشیش مدام زنگ میخوره و براش پیام میاد...ازش میپرسم چه سیگاری میکشی...میگم من چی میکشم...میگه از سیگار من هیچوقت نکش خیلی معتاد میکنه به منم گفتن ولی گوش نکردم...خودش حرفشو  ادامه میده-من خودم شوهرمو ترک دادم...حالا خودم سیگاری شدم...هر وقت میرفت سر سیگارش سیگارش رو ازش میگرفتم و یه مشت پسته میریخم تو دستش...-ولی اخر اون ترک نکرد و تو سیگاری شدی...-نه ترک نکرد...ترکم کرد...مچشو با یه دختر گرفتم...عاشق و معشوق بودیم...22سالم بود که ازدواج کردیم خیلی همه میخواستیم-پس چی شد؟-ده سال زندگی کردیم...دختر دار شدیم...ببین دخترمو...عکس دخترشو نشون میده یه دختر 8-9 سالش-خداحفظش کنه-بعد از اون نتونستم دیگه باهاش کنار بیام...چاق شدم...سیگاری شدم...طلاق گرفتمغمزده میگم...همه مردا همینن...سرنوشت همه زنا همینجوریه...همین دکترا و پرستارایی که اینجان کم کثافت کاری میکنن-طلاق که گرفت دکترا و پرستارا ولم نمیکردن...هرروز یکیشون بهم پیشنهاد میداد...ولی دخترم...بخاطر اون نمیتونستم دست از پا خطا کنم..بیمارستان پر از کثافت کاریه...-میدونم...البته دخترا هم کم کثافت اری نمیکنن ادم یه چیزایی از اینا میبینه که شاخ درمیاره...یکم گپ میزنیم...گوشیش مدام پیام میاد...یکم که میگذره یکی از پرستارای مرد میاد بالا سرش پشت پرده و من میرم بیرون...میرم و میشینم پیش دکترمیگم باید بره پیش روانپزشک...-ما ادما مشکلات رو الکی بزرگ میکنیم...سیگار میکش یعنی چی؟-خب اقای دکتر هر ادمی یه ظرفیتی داره...بعضی ادما شاید مشکلاتشون کوچیک باشه ولی ظرفیتشونم کمه-خانم دکتر این حرفا نیس...اگه خدا تو زندگی ادم باشه همه مشکلات کم میشهلبخند میزنم و فکر میکنم...این مرد چقدرارومه
زیرزمینی
۱۲مرداد
تا پیامشو میخونم راه میوفتم...حالا میدونم هر خریتی ممکنه بکنه...یه بسته سیگار میخرم و سریع راه میوفتم... میرسم میبینم نشسته و صورتش خیس خیسه...صورتش هیچ حالتی نداره ولی اشکاش داره میرریزه...کیفمو میذارم رو مبل...مشینم کنارش...چشماشو باز میکنه... -صورتش یه لحظه از جلو چشمام پاک نمیشه چی دارم بگم؟ -قرصات کجاس؟ با سر اشاره میکنه به میز اتاقش...بلند میشم میرم یه قرص میارم -اینو بذار زیر زبونت هنوز اشک میریزه...اطاعت میکنه و میذاره زیر زبونش...میرم تو اشپزخونه و یه لیوان ابمیوه براش میریزم...دستام میلرزه -خیلی مسخرس نه؟...همش صورتش جلو نظرمه...قیافش... لهجش...حرفاش...حرفای همشون ولی اون از همه بیشتر...انگار همش جلومه...انگار هرروز با اون اخم مسخره ایستاده جلوم و داره به من توهین میکنه و این منم که هیچ کاری از دستم برنماد و همش دارم میشکنم لیوانه ابمیوه رو میدم دستش نگاش میکنم...هنوزم داره اشک میریزه...انگار این دریاچه رو پایانی نیست...بی صدا لیوانو بهم بر میگردونه...حالم طوری نیست که بیشتر از این بتونم بهش اصرار کنم... میرم سمتش و بغلش میکنم...هیچی ندارم بگم... -برام یه فیروزه خریده بود...گردنبند...یه فیروزه تراش نخورده با یه بند بلند...یه فیروزه که یه سمتش ابی بود یه سمتش سبز...گفت نمیدونستم فیروزه چه رنگ دوست داری واسه همین اینو برات خریدم...گفت فیروزه چشم زخمو دور میکنه...شب بود...میخواستم برگردم خونه ...خندیدم و گفتم بادمجون بم افت نداره...گفت انقدر خودتو کم نبین...گفتم کم نمیبینم ولی واقعیت زندگیمو میبینم...گفتم برام ببندش...اومدم سمتم تاببندش...صورتامون رو بروی هم بود... محکم تر فشارش میدم...حالا منم دارم همراه اون اشک میریزم -دوسش داشتم...اومد سمتم بوسیدم...خیلی اروم...بعداز مدتها یه حسی توش بود...بعد از مدتها پاهام سست شد...نفسم بند اومد...مسخره بود...یه بوسه کوچیک ولی شیرین...اومدیدیم از پارکینگ بیایم بیرون یه ماشین نزدیکمون شد...خندید...برگشت و گفت میدونی یه بوس دیگه باید بهم بدی؟ خندیدم...اومد سمتم...ایندفه طولانی تر بوسیدم...بازم همون حس بود...حسی که فکر نمیکردم دیگه هیچوقت برام تکرار بشه...باز اومد از پارکینگ بیاد بیرون باز ماشین اومد...برگشت سمتم...حالا دیگه نمیخندید...گفت خیلی سیگار میکشی؟خندیدم و گفتم بهت که گفتم تو هم بکش...غمزده گف تا سه نشه بازی نشه...بازم منو بوسید با ارامش بیشتر با حس بیشتر...انگار از زمین جدا شده بودم...انگار همون لحظه داشت روحم از بدنم پرواز میکرد...یه دفه صدای یه ترمز وحشتناک اومد...ترسیدیم... هق هق گریش بلند میشه دیگه نمیتونه حرف بزنه...دوباره بغلش میکنم...از اینجا به بعد ماجرا رو میدونم...از این جا به بعد ماجرا ست که کابوس هاشو میسازه...اون سرنگ رو میسازه...این اشک ها رو میسازه...از این جا به بعد داستانه که دلیل بستری شدنش توی بیمارستان روانی رو میسازه وسط هق هقای بلندش نا مفهموم میگه که اون سنگ فیروزه رو شکسته...گفت خوردش کرده...گفت بادمجون بم رو افت زد...گفت فیروزش بی خاصیت بود
زیرزمینی
۱۲مرداد
تا پیامشو میخونم راه میوفتم...حالا میدونم هر خریتی ممکنه بکنه...یه بسته سیگار میخرم و سریع راه میوفتم... میرسم میبینم نشسته و صورتش خیس خیسه...صورتش هیچ حالتی نداره ولی اشکاش داره میرریزه...کیفمو میذارم رو مبل...مشینم کنارش...چشماشو باز میکنه... -صورتش یه لحظه از جلو چشمام پاک نمیشه چی دارم بگم؟ -قرصات کجاس؟ با سر اشاره میکنه به میز اتاقش...بلند میشم میرم یه قرص میارم -اینو بذار زیر زبونت هنوز اشک میریزه...اطاعت میکنه و میذاره زیر زبونش...میرم تو اشپزخونه و یه لیوان ابمیوه براش میریزم...دستام میلرزه -خیلی مسخرس نه؟...همش صورتش جلو نظرمه...قیافش... لهجش...حرفاش...حرفای همشون ولی اون از همه بیشتر...انگار همش جلومه...انگار هرروز با اون اخم مسخره ایستاده جلوم و داره به من توهین میکنه و این منم که هیچ کاری از دستم برنماد و همش دارم میشکنم لیوانه ابمیوه رو میدم دستش نگاش میکنم...هنوزم داره اشک میریزه...انگار این دریاچه رو پایانی نیست...بی صدا لیوانو بهم بر میگردونه...حالم طوری نیست که بیشتر از این بتونم بهش اصرار کنم... میرم سمتش و بغلش میکنم...هیچی ندارم بگم... -برام یه فیروزه خریده بود...گردنبند...یه فیروزه تراش نخورده با یه بند بلند...یه فیروزه که یه سمتش ابی بود یه سمتش سبز...گفت نمیدونستم فیروزه چه رنگ دوست داری واسه همین اینو برات خریدم...گفت فیروزه چشم زخمو دور میکنه...شب بود...میخواستم برگردم خونه ...خندیدم و گفتم بادمجون بم افت نداره...گفت انقدر خودتو کم نبین...گفتم کم نمیبینم ولی واقعیت زندگیمو میبینم...گفتم برام ببندش...اومدم سمتم تاببندش...صورتامون رو بروی هم بود... محکم تر فشارش میدم...حالا منم دارم همراه اون اشک میریزم -دوسش داشتم...اومد سمتم بوسیدم...خیلی اروم...بعداز مدتها یه حسی توش بود...بعد از مدتها پاهام سست شد...نفسم بند اومد...مسخره بود...یه بوسه کوچیک ولی شیرین...اومدیدیم از پارکینگ بیایم بیرون یه ماشین نزدیکمون شد...خندید...برگشت و گفت میدونی یه بوس دیگه باید بهم بدی؟ خندیدم...اومد سمتم...ایندفه طولانی تر بوسیدم...بازم همون حس بود...حسی که فکر نمیکردم دیگه هیچوقت برام تکرار بشه...باز اومد از پارکینگ بیاد بیرون باز ماشین اومد...برگشت سمتم...حالا دیگه نمیخندید...گفت خیلی سیگار میکشی؟خندیدم و گفتم بهت که گفتم تو هم بکش...غمزده گف تا سه نشه بازی نشه...بازم منو بوسید با ارامش بیشتر با حس بیشتر...انگار از زمین جدا شده بودم...انگار همون لحظه داشت روحم از بدنم پرواز میکرد...یه دفه صدای یه ترمز وحشتناک اومد...ترسیدیم... هق هق گریش بلند میشه دیگه نمیتونه حرف بزنه...دوباره بغلش میکنم...از اینجا به بعد ماجرا رو میدونم...از این جا به بعد ماجرا ست که کابوس هاشو میسازه...اون سرنگ رو میسازه...این اشک ها رو میسازه...از این جا به بعد داستانه که دلیل بستری شدنش توی بیمارستان روانی رو میسازه وسط هق هقای بلندش نا مفهموم میگه که اون سنگ فیروزه رو شکسته...گفت خوردش کرده...گفت بادمجون بم رو افت زد...گفت فیروزش بی خاصیت بود
زیرزمینی
۰۸مرداد
خیلی بده که وسط امتحان کتاب خوندنم بگیره اونم وسط امتحان قلبکتاب جالبی بود تا حالا کتاب این شکلی نخونده بودم...ماجرای مردی بی سواد و بی نام و نشون که ادم قدرتمندی میشه در امریکا به صورت کاملا اتفاقیدوسش داشتم جدید بود
زیرزمینی