سه هفته است آنقدر مدام گریه میکنم که فکر میکنم به زودی چشمام تموم میشن
حاملگی خیلی سختتر از چیزیه که فکر میکردم
روزی یک وعده غذا بیشتر نمیتونم بخورم و از جام به زور بلند میشم
خدایا خودت مراقب دخترم باش
سه هفته است آنقدر مدام گریه میکنم که فکر میکنم به زودی چشمام تموم میشن
حاملگی خیلی سختتر از چیزیه که فکر میکردم
روزی یک وعده غذا بیشتر نمیتونم بخورم و از جام به زور بلند میشم
خدایا خودت مراقب دخترم باش
روزهای من اینجوری میگذره
صبحا بین ۶تا ۸ بیدار میشم...از تشنگی و حرکات دخترم...اگه شب قبلش خیلی خواب دیده باشم یا فکرم مشغول باشه و دخترم بیشتر و محکم تر تکون میخوره...وقتی بیدار میشم خیلی خیلی تشنه هستم من همیشه هم قبل بترداری عادت داشتم صبحا مو با اب شروع کنم ولی حالا اگه حتی یه قطره اب بخورم تا تمام صفرای موجود در شکمم و ابی که خوردم رو بالا نیارم اروم نمیشم...پس مجبورم بسکوییت بخورم...فکر کن تشنه باشی و بسکوییت بخوری...بعد مجبورم یه ساعتی بشینم و سعی کنم بالا نیارم تا کم کم به حالت خوابیده برسم و بتونم دوباره یکی دوساعت خوابم...بعد که بیدار میشم حس میکنم حدود سه کیلو سنگ توی معدمه که راه تنفسم رو بسته و توی همین فاصله مدام عق میزنم...واسه اینکه از سنگینیم کم بشه یکم راه میرم توی خونه چون اینجا انقدر گرمه که نمیتونم از خونه برم بیرون...پس من تو خونه راه میرم صبحانه برای دندون موشی اماده میکنم و میشینم کنارش تا صبحانه بخوره...بعد اون میره و من یا سعی منم اگه از سنگینی در حال خفه شدن نباشم کارای خونه رو بکنم یا سعی میکنم رو مبل سیخ بشینم و تمرکز کنم که بسکوییت هایی رو که دو سه ساعت قبل خوردم جای بالا اوردن از معده به روده راهنمایی کنم
طرفای ۱۲ یا ۱ غذا میپزم و بعد که غذام اماده شد به این فکر میکنم که ترجیح میدم گرسنگی شدیدمو تحمل کنم یا چند قاشق غذا بخورم و دوباره چند ساعتی احساس خفگی شدیدم و سنگینی معده و عق زدن های مکرر و تشنگی و احتمال بالا اوردن رو تحمل کنم
بعضی روزا انقدر سنگین میشم با وجودی که چیزی نخوردم که ترجیح میدم هرچی هست رو بالا بیارم تا راحت بشم...اینجور روزا انقدر مستاصل میشم که همش گریه میکنم و تو خونه راه میرم و میگم خدایا امروز دیگه حتما میمیرم
به همین این چیزا تشنگی شدیدمو اضافه کن چون یا نمیتونم اب بخورم چون انگار همش میره تو ریه هام و خفه میشم و یه دل سیر بالا میارم یا بدتر با غذا خوردن یا هرچیز ابدار یا خنکی که بتونه تشنگیمو کمتر کنه تشنگیه شدید تر میشه
طرفای ۳ دندون موشی میاد خونه و ناهار میخوره و میخوابه و من هم میرم کنارش کم کم از حالت نشسته به نمینه نشسته تبدیل میشم تا شاید با یه حال بد ولی بتونم بخوابم
عصر به دندون موشی چایی یا قهوه میدم و اون میره و من اگه در حال خفگی نباشم یکم کارای خونه رو میکنم دیگه حدودای ۸ انقدر گشنه میشم که دیگه تمام اون بدبختیا رو به جون میخرم و یکم غذا میخورم...بعدم میرم تو دستشویی و همشو بالا بیارم و دوباره گشنه میشم
هیچکدوم از اینایی که گفتم اغراق نیست و ۱۰ کیلو کاهش وزنم اینو تایید کنه...یعنی تو وزن سینه هام.بچه.مایع امینیوتیک . رحم رو اضافه کنی کاهش وزن خودم بیشتر از این حرفا میشه...وزن بچه خوب و نرماله ولی من هیچ مکمل و دارویی رو نمیتونم استفاده کنم و هربار دکتر زنانم میگه که برای بچه مشکلی پیش نمیاد ولی بدن خودت بعد از زایمان خیلی اسیب میبینه چون تمام مواد مورد نیاز بدنت صرف بچه میشه
حالا به تمام اینا مشکلات مالی رو اضافه کن
و تمام این فکرا که من شدم سربار دندون موشی و به جای اینکه کمکش باشم شدم باری روی دوشش.حالا ماسه نفریم که دندون موشی تنهایی باید خرجمون رو بده و من پر از حس بد هستم و دلم میخواد برم سر کار تا منم هرچند کم مقداری پول دربیارم...ولی بخاطر دردهای شدیدی که از اول بارداری داشتم دارو مصرف میکنم و استرس های روحی و جسمی اینو بدتر میکنه همه بهم پیشنهاد میکنن که بخاطر سلامت بچه سرکار نرم...دندون موشی همیشه میگه من کار میکنم و برای سه تامون پول در میارم و تو هرچی لازم داری بخر ولی وقتی فکر میکنم اون مدتهاست چیزی برای خودش نخریده ناراحت میشم...وقتی میگه بریم کافه یا رستوران میگم نه چون نمیخوام خرج اضافه براش باشم...چقدر فقیر بودن حس بدیه و هرگز فکر نمیکردم به اینجا برسیم...ولی رسیدیم...فقیر شدیم...مجبور شدم از دوستام پول قرض کنم بدون اینکه به دندون موشی بگم...لعنت به این مملکت...لعنت به اونکه داره این بلا ها رو سرمون میاره
همه اینا و کلی چیزای دیگه مثل اینکه تقریبه با فاصله از دندون موشی میخوابم...حس میکنم داره رابطمون رو خراب میکنه...و من با این حجم هرمونای مختلف بدجوری پر از احساسات بدم که نمیدونم باید چکار کنم
لیلی جان یه روزی مثلا وقتی سی ساله شدی یا مادر شدی این نوشته ها رو بخون...شاید لازم باشه بدونی پدر و مادرت تو چه شرایطی پدر و مادرت شدن...شاید اون موقع بتونی مارو ببخشی
تقریبا یک ماه قبل بود که امتحان ارتقا سال چهارم دادم و تموم شد و قبول شدم...حالا من یه متخصصم که کم کم میتونم برم سرکار یا طرح...البته اگه حامله نبودم...و دیگه نمیترسم که اون استاد عجوزه بتونه بازم منو اذیت کنه
قرار بود تو این مدت من زبان بخونم وسایل بچه رو جمع کنم و خودمو اماده کنم تا برم کانادا ...ولی حالا ناامید افتادم گوشه خونه...تغییراتی که توی قوانین کانادا اتفاق افتاده باعث شده که مدت زمان جواب دهی به ویزای توریستی خیلی خیلی زیاد بشه برای ایرانیا...یا حداقل برای من که تو بارداری مدت زمان محدودی دارم که بتونم پرواز کنم...و این یعنی خدا نخواست یا ما نمیتونیم برای زایمان بریم کانادا ...این غم انگیزه ولی اینجوری خودمو تو جیه میکنم که حتما خیر و صلاح بچم تو این بوده که اینجا دنیا بیاد
حالا یک ماهه که من افتادم گوشه خونه بدون هیچ هدف؛ برنامه یا در امدی...مدام به این فکر میکنم که شدم یه ادم مصرف کننده که دارم پولای دندون موشی رو خرج میکنم و هیچ کمکی نمیتونم برای خرج زندگی بهش بکنم و در حالی که اون صبح تا شب سر کاره و خسته میاد خونه و اخرشم کلی بدهکاریم و بابام کمکمون میکنه ...من سرم تو چاه توالته و دارم همش بالا میارم
میخوام اینجوری فکر کنم که کار کردنم میتونه برای دخترمون خطرناک باشه و اینمیه جور تقسیم کاره که من دارم دخترمون رو توی بدنم محافظت میکنم و اون کار میکنه ولی بازم از این بیکاریم خسته و کلافه و ناراحتم
از اینکه نمیتونم یه شناسنامه کانادایی به بچم بدم ناراحتم
از اینکه نمیتونم اب بخورمم ناراحتم
ولی دخترم خیلی خیلی زیاد توی دلم تکون میخوره...من همیشه فکر میکردم بچه ها خیلی کمتر از این تکون بخورن ولی دختر من نصف بیشتر روزو تکون میخوره و من هربار خدارو شکر میکنم نازش میکنم و از خدا میخوام که سالم و قوی و شاد باشه
بعضی وقتا انقدر محکم لگد میزنه که حتی دردش چند دقیقه باقی میمونه
ولی بازم میگم خدارو شکر با همه افکار بدی که دارم
یه دفتر دارم که برای دخترم مینویسم... ولی فقط چیزای خوب و امیدوار کننده و همه فکرا یا چیزایی که ازارم میده رو اینجا مینویسم تا فقط برای خودم بمونه
تو شکم من یه دختر سالم و قوی داره رشد میکنه و خدا رو هزار بار شکر
امیدوارم دخترم هرگز این پستو نخونه ولی انقدر تو مغز خودم مرور کردم و گریه کردم و هرچی فکر کردم نمیدونستم با کی باید دربارش حرف بزنم و فکر کردم شاید بهتر باشه اینجا بنویسم و این اولین پست منه که زیرش راحت میتونید بهم فحش بدید
از اینکه بچه دختره ناراحت شدم...نه از وجود خودش نه از خودش...بیشتر از خودم شاید
توی شهری که من زندگی میکنم همه چی مرد سالاری محضه...خونواده من کاملا مرد سالارن و همیشه مرد ها جنس اول و قدرتمند بودن
من هرگز بچه خواستنی خانواده نبودم چون بعد ازیه دختر و یه پسر دنیا اومده بودم...یعنی قطعا هیچ کس نمیخواست یه دختر دیگه هم اضافه بشه...همیشه داداشم و پدرم الویت خونواده بودن و قدرت خونواده بودن و من همیشه متنفر بودم از دختر بودن و ضعیف بودنم پس تمام حس زنانگی رو سعی میکردم در خودم بکشم و تمام کارای مرذانه رو انجام بدم و همیشه قدرتمند باشم...و این واقعا حس بدیه
دوم:خونواده دندون موشی هم کاملا مرد سالارن و کاملا فرقی که زندگی اون با خواهراش داره کاملا مشخصه
سوم:خونواده دندون موشی یه نوه دختر دارن
چهارم:خونواده من دوتا نوه دختر دارن
پنجم:تمام اتفاقای یک سال اخیر ایران قطعا زندگی رو برای زنا سخت تر کرده
ششم:منو باز برای حجابم تو فرودگاه ساعت ۳ صبح گیر دادن چون حدود دوسانت از پام پیدا بود و اون لحظه داشتم فکر میکردم که من دختری رو به دنیا میارم که قراره تو این خراب شده زندگی کنه...و یه زن بدبخت باشه و تمام این زجر هایی که من کشیدم رو بکشه
ماداریم تمام تمام تلاشمون رو میکنیم کهشاید بتونیم بچه رو کانا دا دنیا بیاریم...باید تمام طلا های عروسی و ماشینمون رو بفروشیم و خونواده منم کلی کمک کنن برای خرج تا بتونیم این کارو کنیم و برای اینکه پول این کارو جمع کنیم کلی باید پس انداز کنیم...و اینجوری تخت و تمام وسایل مورد نیاز یا غیر نیاز ولی گوگولی که برای بچه میخرن و مثل لباس و تخت و دشک و جشن تولد و جشن تعیین جنسیت رو بیخیال بشیم...تا شاید شاید شاید بتونه زندگی بهتری داشته باشه...ولی قطعا باز هم زندگی سختی داره
قطعا من عاشقشم و همه تلاشمو بهش میکنم تا ادم سالم و شاد و خوشبختی باشه
ول باز هم ناراحتم که دختره و همش با خودم فکر میکنم اگه بعد ها بهم گفت چرا تو این جای مزخرف من دختر رو به دنیا اوردی نمیدونم چی باید بهش بگم
چون این حرفی بود که خودم همیشه به مامانم میگفتم ...و من حالا بخاطر تمام این حس ها و فکر ها که میدونم مشکلات بارداری سختم و استفراغ زیادم و هرمون های بارداری بدترش میکنه وجودمو پر از حس عذاب وجدان میکنه
مورد اول:
من یه عادت بدی دارم که کارای اشتباهی که میکنم خیلی زیاد یادم میمونه و بعد بار ها وبارها بهش فکر میکنم و انقدر خودم و ازار میدم...مثلا یبار یه جمله ای رو که توی یه فیلم شنیدم به پسر داییم گفتم...من منظور بدی نداشتم و فقط ۱۱ سالم بود وبقیه هم فقط خندیدن ولی من هنوز که ۳۳ سالمه اینو یادمه و هربار با خودم فکر میکنم چرا اون حرف بد رو زدم...و مثلا یبار وقتی دوستم داشتم داشت تعارف میکرد که چه غذای خوشمزه ای براش پختم و گفت خیلی غذای با کلاسیه من خواستم در جوابش بگم که مثلا نه بابا کاری نکردم که به جاش گفتم نه بابا شما بیکلاسین من که کاری نکردم و من فقط ۲۰ سالم بودم و یه جورایی اشتباه لپی و جمله بندی بود ولی هنوز فکر میکنم که چه کار احمقانه ای کردم...
و هزار تا مدل از این کارا که نمیدونم چرا بعد از این همه وقت هنوز بهشون فکر میکنم
مورد دوم:
من همیشه از ادمای خنگ بدم میومد...نه که بدم بیاد از اینکه حرفیو که میزدم نمیفهمیدن حرصم در میومد و عصبانی میشدم میشدم و البته میشم
و وقتی یکی کار اشتباهی میکنه همش میگم منطق پشت این کارش چیه؟یعنی واقعا عقلش نمیرسید این کارو اصلا به طور منطقی نباید میکرد؟
مورد سوم:
من دندون موشی رو دوس دارم و میدونم چه خوب چه بدشو دوست دارم و باید دوست داشته باشم چون هیچ ادمی کامل نیست...چون منم فرشته نیستم و اینکه خوشبخترین و خوش شانس ترین ادم دنیام که دندون موشی رو کنارم دارم
مورد چهارم:
من باید صبور باشم و خودم و بقیه رو ببخشم
مورد پنجم:
بعد از ماجرای کولونوسکوپیه دندون موشی و استرس زیادی که هر دوتامون کشیدیم همه چی خوب پیش رفت و خدا رو شکر پولیپ های ساده بود...دکتر به من گفته بود مشکلی دارم و نمیتونم حامله بشم...و من فروردین طرح یک ماهه رزیدنتی بودم تا سه روز اخر طرح که درد شکم شدیدی گرفتم و که روز اول با دارو خوب نشد روز دوم سرم زدم و خوب نشد و دیگه مطیین بودم اپاندیسه و ازمایش دادم و دیدم حامله هستم به خاطر درد شدیدی که داشتم روز اخر طرحم رو نتونستم بمونم و دندون موشی اومد و برگشتیم شهر خودمون که مرکز استان باشه....وبله من حامله ام
روزای سختی بود درد شدیدی داشتم که حدود یک ماه طول کشید...نه میتونستم بخوابم نه تکون بخورم نه چیزی بخورم...به دارو دردام کمتر شد ولی کم کم استفراغ اضافه شد...و الان بخاطر استفراغ مکرر نمیتونم چیزی بخورم نزدیک سه کیلو لاغر شدم...الان ۱۰ هفته هستم جوجه داخل شکمم قلبش میزنه و رشد داره میکنه و من با حجم بالایی از هرمون ها مواجه هستم که از نظر جسمی و روانی بهمم ریخته
مورد ششم:
سه روزه که توالت فرنگی گیر کرده و برای فعال شدن سیفونش باید اب زیادی ریخت...و تقصیر من بود که توی سیفونش قرص نفتالن انداختم و حالا تو راه ابش گیر کرده و کاری نمیشه کرد و باید صبر کنیم تا حل بشه...وعین این سه روز دندون موشی گیر داده که این خرابه یکیو بیارم و اورد...بعد من نمیدونم چرا چشمش اون قرص نفتالن رو نمیبینه تا اخر عصبانی شدم و گفتم بابا اینا قرص نفتالینی که من انداختم گیر کرده ول کن دیگه
و باورم نمیشه امروز صبح چکار کرده
امروز من ۵ صبح باتهوع و درد کمر بیدار شدم و به زور دوساعت بعدش خوابم برد و اولین روزی بود که صبح دیر تر از دندون موشی بیدار شدم...ساعت ۱۰ بود که شنیدم که صدای دمپایی دستشویی میومد هم جارو برقی خیلی برام عجیب بود ولی کمرم خلی درد میکرد نمیتونستم پاشم دو دقه بعد دیگه از صدای جارو برقی عصبی شدم و باخودم گفتم این بچه نمیفهمه من شبا با چه عذابی دارم میخوابم و عصبانی ولی با ظاهر اروم پاشم
وخدایا صحنه ای رو که دیدم هرگز هیچ کس باور نمیکنه
دندون موشی جارو برقی رو کرده بود تو سنگ توالت فرنگی و داشتن باجارو برقی روشن اب چاه رو میکشید تا مثلا قرص نفتالن با مکش جارو برقی دربیاد....هیچ کس نمیتونه بفهمه من چقدر شوکه و عصبانی بودم....گفتم اب؟تو داری اب چاه تولت رو با جارو برقی میکشی؟مگه عقل توسرت نیست؟تو نمیدونی یه قطره اب جارو برقی رو میسونه؟ فکر نمیکنه اب کجای جارو برقی میره؟جارو رو خاموش کردم و درش رو باز کردم...تا فیها خالدون جارو برقی شده بود اب...از عصبانیت داشتم منفجر میشدم...گفتم بچه مگه تو ۵ سالته مگه عقل نداری؟تواین وضعیتی که ما محتاج یه قرونیم و دستمون جلو هر کسی درازه این خرجم بهمون اضافه کردی؟
و هیچ کس باور نمیکنه جواب دندون موشی چی بود؟خب چکار کنم....همین....خب چکار کنم
انقدر عصبانی بودم که رفتم تو اتاق و درو بستم و نشستم زار زار گریه کردم...که خدایا ما از پس خرج خودمون برنمیایم حالا یه بچه قراره اضافه بشه و حالا اون زده جارو برقی رو هم پر اب کرده و تمام منطقش اینه که خب چکار کنم
هنوزم عصبانیم
ولی فکر کردم خیلی تحقییرش کردم...ولی وقعا نمیفهمم چرا اون به هیچی دقت نمیکنه...انگار فکر نمیکنه...انگار پاش رو زمین سرش تو اسمون سیر میکنه
و مطمین شدم ای کیو من خیلی بیشتر از اونه و داشتم فکر میکردم بچم اینطوری بشه چکار کنم که به این نتیجه رسیدم که من شاید باهوش ترم و موفق ترم از نظر خودم ولی نه شادم نه راضی ولی اون هم شاده هم راضی...پس احتمالا بهتره که بچمون مثل دندون موشی بشه
\ی نوشت:امروز تولد ۳۳ سالگیه منه...به دندون موشی گفتم هیچی نخره چون اوضاع مالی بدجوری خرابه...اونم عوضش اینجوری هم عصبانیم کرد هم اشکمو در اورد
پی نوشت ۲:حالا هم باهام قهر کرده...تولد متفاوت
من یاد گرفتم که اسه برم اسه بیام که گربه شاخم نزنه
قبول دارم من یه ادم ترسو ام
سر ماجراهایی که تو مملکت پیش اومد یه جایی خوندم که نوشته بودح.ا.م.د ا.سم.اع.ی.لی.ون از این کشور رفت که زندگیشو عوض کنه که خودش و خونوادشو نجات بده که اسه بره اسه بیاد که گربه شاخش نزنه ولی بازم گربه شاخش زد
این چند وقته تو سیستم رزیدنتی هم برای من اتفاقاتی افتاد که با وجودی که اسه رفتم و اومدم ولی گربه داره شاخم میزنه
بین رزیدنت ها بین مسیولینمون استاد هامون تعداد زیادی ادم هستن که تمام اس.تو.ری ها رورویت میکردن و اطلاع میدادن...کم کم با بلا هایی که سر بچه ها اومد فهمیدیم دقیقا همونایی بودن که اصلا فکرشو نمیکردیم...پس گربهه شاخمون زد
استاد هایی که انقدر من و تمام ما رزیدنت ها رو اذیت کردن و منو به جایی رسوندن که با توجه به همون سیستم اسه رفتنم نمیتونستم بهشون اسیب بزنم پس به خودم اسیب زدم حالا دنبال اینن که منو اخراج کنن...چون احساس میکنن خودکشی من به اونا اسیب زده
اسه رفتم و اومدم ولی بازم گربه شاخم زد
من هرگز توی دوران رزیدنتیم اعتراض نکردم حتی جایی که حقم بود از حقم گذشتم حتی جایی که مقصر نبودم ولی از بالا دستیم ترسیدم اشتباه کس دیگه ای رو گردن گرفتم ولی بازم گربه شاخم زد
چند روز پیش مدیر گروه بهم زنگ زد...تمام این ماه یکی از استاد ها نیومده بود و من هرروز به جاش ویزیت میکردم و هیچی به کسی نگفتم و اعتراضی هم نکردم...توی تعطیلات عید من برای کار به یه شهرستان دیگه منتقل میشم بهش میگن طرح یک ماهه...از یک فروردین....و کلا بخش اسفند ماهمون تا ۲۵ ام هست....هرچند اکثر سال چهار ها از هفته قبل اف شدن...من تازه از بیمارستان زده بودم بیرون که استاد زنگ زد...داشتم خریدای خونه رو از دندون موشی میگرفتم میبردم تو خونه...و دوهفته ای بود بخاطر مسایل خانوادگی تحت استرس شدیدی بودم...میخوام بهتون بگم وقتی صدای مدیر گروه رو شنیدم خیلی هول شدم و ترسیدم...فکر اخراجمم به همه اینا اضافه کنید...ازم پرسید اورزانسی ؟ گفتم تازه زدم بیرون چیزی شده؟...گفت کی ویزیت کرد.؟..گفتم من...واقعا او لحظه فکر نمیکردم که باید بگم استاد و من کنارش بودم...یعنی واقعا فکر میکردم گروه درر جریان نیومدن استادهاش هست...گفت راستشو بگو من نمیگم تو گفتی استادا این ماه چجوری برای ویزیت اومدن.؟..تازه دوزاریم افتاد...من من کردم...گفت راستشو بگو من از سرپرستاره بخش میپرسم نمیگم تو گفتی...منم راستشو گفتم...وبعد چی شد...خبر به گوش استادا رسیده و حالا من فیکس شدم در حالی که تمام سال چهار ها اف شدن
اسه رفتم واومدم ولی گربه شاخم زد
چند ماهه که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ولی نشدیم...روزای پر استرسی رو گذروندم ولی حالا دوماه که همش فکر میکنم اینجا جاییه که بشه بچه ای رو به دنیا اورد؟بشه یه دختر رو دنیا اورد؟من تو خونوادم برای مادرم و پدرم جنس دوم و به درد نخور بودم...تو جامعه جنس دوم بودم...همیشه بخاطر جنسیتم محدودیت داشتم و هرگز خوشحال نبودم و نخواستم دختر باشم...یعنی حالا باید یه دختر دیگه رو به دنیا بیارم؟
دنیا خیلی سیاه و بده ...حداقل اینجا سیاه و بد و بدون هیچ امیدیه....اگه بچم ۱۵ سالش شد و گفت من نمیخواستم تو این دنیا باشم چرا منو اوردی وقتی همه چی بد بود چی باید جوابش بدم؟
پی نوشت:من حامله نیستم
پی نوشت:این مدت ننوشتم چون دوستم اعتقاد داشت چون من درباره چیزی که ازارم میده حرف نمیزنم افسرده میشم و تقریبا یک یا دو روز یک بار ساعتها منو به حرف میگیره....ولی الان دوباره میخوام برم تو لاک دفاعی...میخوام باز سکوت کنم
پی نوشت:فردا دندون موشی باید بره کلونوسکوپی بشه و من استرس او رو هم دارم ومدام خونوادش بهم زنگ میزنن که چرا امروز سر کار نرفته و حتی خودشونو دعوت کردن خونمون...ومن عصبی شدم که چرا دندون موشی به جای این کارا یه دروغ قابل قبول بهشون نگفته تا انقدر من و خودشو تو هچل نندازه...
پی نوشت:تو خونواده دندون موشی ۲ مورد کانسر کولون منجر به مرگ هست و این یعنی های ریسک یعنی شروع زودتر اسکرینینگ ولی خونوادش اعتقاد دارن این چیزا اصلا به زنتیک ربطی نداره و ما دکترا حرف مفت میزنیم و من ممکنه بخوام پسرشونو بکشم واسه همین بهشون نگفتیم
درست صبح فردای پست قبلی دندون موشی خیلی اصرار کرد که حتما باید بریم پیش یکی از استادات و من نگرانم...نمیدونم شاید داره اینجارو میخونه...هرچند اصلا ادم کنجکاوی نیستی ولی اگه میخونی خوش اومدی...خلاصه رفتیم پیش استادمو اونم باشوخی گفت برید خوش بگذرونید و از مرخصی لذت ببرید...خب دروغ نگم ضعف دارم سرفه های شدید خلطی هم دارم با سرگیجه ولی در کل همه چی خوبه
کرونای من مصادف شد با کنکور خیلی اتفاقی دوتا پست تو اینستا گرام دیدم که اصلا ادمهای مهمی نیستن ولی حرفشون به دلم نشست...نتیجه ای که اون حرفا روم گذاشت این بود...من تمام عمر درس خوندم یا کار کردم...سعی کردم کار درسنو بکنم و عمرمو تلف نکنم و همه مرتحا رو پشت سر هم بگذرونم تا فکر نکنم از زندگی یا از بقیه عقب موندم ولی نتیجه چی شد؟من هنوزم یه دکترم با سطح سواد متوسط یه ادمی خیلی باهاش نیست وبه اندازه کافی از زندگیش لذت نبرده و نه از کسی تو زندگی جلوتره نه عقب تره...پس قبول شدن یا نشدن ارتقا امسال چیو تغییر میده؟من میتونم تو دوران تحصیلم یبار قبول نشم و هیچ اتفاقی نیوفته...یعنی به دوران تحصیلم اضافه نشه
پس درست یا غلط تصمیم گرفتم این یه هفته رو به کارایی که دوست دارم برسم نه به درس خوندن...پس خوابیدم خیلی زیاد...بدنمو تقویت کردم...یه طرح شماره دوزی رو تموم کردم و بعدی رو شروع کردم...ساعتها سریال مورد علاقمو دیدم و روی پوستم ماسکای مختلف گذاشتم و با دندون موشی بیشتر خندیدم و بیشتر کیک پختم و در کل گور بابای ارتقا
نمیدونم چرا ایندفه که کووید گرفتم حس بدیدارم.اصلا حالا به بدی دفه پیش نیست.سچوریشنم اصلا افت نکرده.ولی طی یه روز رپید تستم مثبت شد.گلد درد دارم.سرفه های خلطی.همش حس میکنم درگیری ریه دارم ولی سی تی ندادم.همونجوری که انگار میدونستم تست رپیدم مثبت میشه انگار میدونم اینبار کارم به بستری میکشه
اپیزود اول:
بیمارم یه مرد ۵۸ ساله است با لخته توی هردو شریان ریوی به دنبال انجام عمل قلب باز...هر روز ازم میپرسه خطرناکه؟زنده میمونم؟میمیرم؟....و من هر روز جلوی خودمو میگیرم که نگم همموم اخر یه روزی میمیریم چه فرقی میکنه کی و کجا....در عوض اه عمیقم رو قورت میدم و محکم میگم حالت خوبه نگران نباش
اپیزود دوم:
همراه مریض میاد بالای سرم که دارم کارای مریضو انجام میدم و میگه مادرش که ۶۳ سالشه استاد دربارش چی گفته؟ من نفهمیدم منظور استادتون چی گفت؟ همونجوری که تند تند دارم مینویسم با خودم فکر میکنم مریضش کولیت اواسرو مقاوم به درمان داره کلیه اش از کار افتاده...بهش میگم احتمال زیاد سرطانه...من هنوز سرم پایینه ولی میفهمم که خشکش زده...دوباره میگه یعنی حتما سرطانه؟ تو دلم میگم وقتی مریضش انقدر حالش بده یعنی منتظر خبری جز این بوده...ولی در عوض بهش میگم ولی هنوز قطعی نیست بافت نکروتیکه و فردا باید از بافتش نمونه برداری بشه بعد اونو بفرستیم ازمایشگاه تا مطمین بشیم سرطان هست یا نه
مطمینم بازم هیچی از حرفام نمیفهمه
اپیزود سوم:
پسر مریضی که ۹۷ سالشه بهم میگه حالش چطوره میگم که عفونت تمام بدنش رو گرفته میپرسه میمیره؟میگم به دوزودی نه ولی احتمالا یکی دوماه اینده اره
اپیزود چهارم :
پسر ۱۵ ساله میگه ریه ام میسوزه چیز بدی نباشه نمیرم؟این دفه بلند اه میکشم میگم نه نمیمیری و تو دلم میگم همه یه روزی میمیرن
اپیزود پنجم:
خواهر شوهر بزرگه داره وصیت میکنه و میگه اگه رفتم زیر عمل و برنگشتم....میخندم و میگم همه یه روزی میمیرن
اپیزود ششم:
خواهر شوهر کوچیکه زنگ میزنه و میگه امروز دوبار سرم گیج رفت میخندم و میگم نگران نباش نمیمیری اگه بازم مشکل داشتی بگو ازمایش بنویسم
دندون موشی که میاد خونه میگه بعد از اینکه با تو حرف زد مامانم اومد بردش دکتر ازمایش داد و رفت فوق تخصص قلب اکو داد...میگم ادم به جون دوستی شما ندیدم تا حالا
اپیزود هفتم:
به دندون موشی میگم بغلم نکن روی کبدم درد میکنه...قرص میخورم...شب تا صبح چند بار بیدار میشه و میگه چطوری...صبح زنگ میزنه تا بیمارستانی سونو بده ازمایش کبد بده...انقدر میگه که میگم انجام دادم...میرسم خونه میگه تابلوه الکی گفتی...میگم خب تابلوه سنگه...خب چکار کنم
اپیزود هشتم:
مادر اتند زنان با ۹۸ سال سن بستری میشه...سال اولم مریضم بود...چقدر بدم میاد ازش...قصه حسین کرده کارا و داروهایی که به مادرش داده...تو دلم میگم بذار تو ارامش بمیره بیچاره...انواع و اقسام پاراکلنیک و دارو های غیر ضروری رو بدون اوردر ما براش انجام داده...هر لحظه تو دلم میگم عمرش تموم شده بذار با ارامش تو خونه خودش بمیره ولش کن
اپیزود نهم :
با داداش و دندون موشی داریم تلویزیون میبینیم فکر کنم برنامه مهمونی بود از یارو داشت میگفت از مرگ خیلی میترسه...من گفتم ولی من راحتترین قسمت زندگیه چرا همه انقدر میترسن...مگه زندگی چی داره کهانقدر بهش چسبیدن!داداش میگه ولی مردن برای اطرافیان ادم سخته...گفتم میدونم منم نگفتم سخت نیست گفتم برای خود ادم راحتترین قسمت زندگیه
اصلا اصلا اصلا ادمایی که از بیماری یا مرگ میترسن رو درک نمیکنم...اینکه ادم از درد بترسه رو درک میکنم ولی اکثر مرگ ها درد ندارن یا یه درد خیلی کوتاه دارن...چی زندگی رو برا ادما جذاب میکنه انقدر که نخوای بمیری؟بعدم ادم که بمیره دیگه چیزی رو حس نمیکنه که....نه دردی که قبل مرگ کشیده...نه دردی که نزدیکانش بعد از مرگش میکشن رو میبینه...پس چیه مرگ ترسناکه و چیه زندگی جذابه؟
سریال خسوف رو دیدید؟این چند روزه بیشتر از همه سریالا برام جذاب بود...هر جمعه صبح زود بیدار میدم صبحانه رو اماده میکردم تا زودتر بتونم به سریالم برسم...روزایی که کشیک بودم هم بعد از کارای صبحم زودتر میومدم پاویون تا بتونم ببینمش...
خسوف برای من نماد رنج و دردیه که ادم بی گناه توش بوده...درد و رنجی عمیق که میتونه باور های قلبی یه نفر رو عوض کنه و یه ادم عادی رو به یه ادم عوضی تبدیل کنه...اینکه ادم بتونه توی اتفاقات مزخرف زندگی ادم باقی بمونه خیلی کاری سختیه...گاهی درد و رنج ادم انقدر قویه که هیچ چیزی جز انتقام نمیتونه ادم رو اروم کنه
فقط میخوای کاری کنی که کسی که اینهمه درد و رنج رو بهت تحمیل کرده همین درد و رنج رو حس کنه...وقتی تو تمام تلاشت رو کردی که ادم باشی ولی یکی دیگه که هزار جور اختلالات روانی داره انقدر بهت اسیب زده که کاری ازت برمیاد که خودتم فکرشو نمیکردی
وارد کردن درد به کسی که بتونه تمام درد و رنجی که حس کردی رو حس کنه...اگه اسیبی که بهت وارد کرده خیلی بزرگ بوده باشه من میگم که طرف یه اختلال روانی خیلی بزرگ داشته که همون باعث میشه درد رو نتونه کامل حس کنه
مثلا به نظرتون چندتا ادم تو دنیا میخواستن به هیتلر اسیب بزنن؟ولی اون چقدر درد رو حس میکرده؟چقدر اختلال روانی داشته؟
اخر سریال خسوف وقتی اتیه و علیرضا میخوان انتقام بگیرن و شروع میکنن اسیب زدن به بقیه...مهتاب بهش میگه ببخش بخاطر خودت بخاطر ارامش خودت
کتاب سیلی واقعیتم همینو میگه یه جور دیگه...از احساستون فاصله بگیرید بدون قضاوت دردکش کنید به خودتون حق بدید و خودتونو ببخشید بخاطر احساستون و با خودتون مهربون باشید بخاطر درد و رنجی که کشیدید
کار خیلی سختیه تبدیل انتقام به ببخشش
خانم دکتر تمام وقت عزیزم...تو سعی کردی ادم خوب و مهربونی باشی...سعی کردی ادم باشی...ولی درد کشیدی رنج کشیدی خودتو ببخش و رها کن ادم هایی رو که بهت اسیب زدن...این دنیا خیلی جای بی رحمیهو عدالتی وجود نداره