یه مامان بد یا یه دنیای بد
تو شکم من یه دختر سالم و قوی داره رشد میکنه و خدا رو هزار بار شکر
امیدوارم دخترم هرگز این پستو نخونه ولی انقدر تو مغز خودم مرور کردم و گریه کردم و هرچی فکر کردم نمیدونستم با کی باید دربارش حرف بزنم و فکر کردم شاید بهتر باشه اینجا بنویسم و این اولین پست منه که زیرش راحت میتونید بهم فحش بدید
از اینکه بچه دختره ناراحت شدم...نه از وجود خودش نه از خودش...بیشتر از خودم شاید
توی شهری که من زندگی میکنم همه چی مرد سالاری محضه...خونواده من کاملا مرد سالارن و همیشه مرد ها جنس اول و قدرتمند بودن
من هرگز بچه خواستنی خانواده نبودم چون بعد ازیه دختر و یه پسر دنیا اومده بودم...یعنی قطعا هیچ کس نمیخواست یه دختر دیگه هم اضافه بشه...همیشه داداشم و پدرم الویت خونواده بودن و قدرت خونواده بودن و من همیشه متنفر بودم از دختر بودن و ضعیف بودنم پس تمام حس زنانگی رو سعی میکردم در خودم بکشم و تمام کارای مرذانه رو انجام بدم و همیشه قدرتمند باشم...و این واقعا حس بدیه
دوم:خونواده دندون موشی هم کاملا مرد سالارن و کاملا فرقی که زندگی اون با خواهراش داره کاملا مشخصه
سوم:خونواده دندون موشی یه نوه دختر دارن
چهارم:خونواده من دوتا نوه دختر دارن
پنجم:تمام اتفاقای یک سال اخیر ایران قطعا زندگی رو برای زنا سخت تر کرده
ششم:منو باز برای حجابم تو فرودگاه ساعت ۳ صبح گیر دادن چون حدود دوسانت از پام پیدا بود و اون لحظه داشتم فکر میکردم که من دختری رو به دنیا میارم که قراره تو این خراب شده زندگی کنه...و یه زن بدبخت باشه و تمام این زجر هایی که من کشیدم رو بکشه
ماداریم تمام تمام تلاشمون رو میکنیم کهشاید بتونیم بچه رو کانا دا دنیا بیاریم...باید تمام طلا های عروسی و ماشینمون رو بفروشیم و خونواده منم کلی کمک کنن برای خرج تا بتونیم این کارو کنیم و برای اینکه پول این کارو جمع کنیم کلی باید پس انداز کنیم...و اینجوری تخت و تمام وسایل مورد نیاز یا غیر نیاز ولی گوگولی که برای بچه میخرن و مثل لباس و تخت و دشک و جشن تولد و جشن تعیین جنسیت رو بیخیال بشیم...تا شاید شاید شاید بتونه زندگی بهتری داشته باشه...ولی قطعا باز هم زندگی سختی داره
قطعا من عاشقشم و همه تلاشمو بهش میکنم تا ادم سالم و شاد و خوشبختی باشه
ول باز هم ناراحتم که دختره و همش با خودم فکر میکنم اگه بعد ها بهم گفت چرا تو این جای مزخرف من دختر رو به دنیا اوردی نمیدونم چی باید بهش بگم
چون این حرفی بود که خودم همیشه به مامانم میگفتم ...و من حالا بخاطر تمام این حس ها و فکر ها که میدونم مشکلات بارداری سختم و استفراغ زیادم و هرمون های بارداری بدترش میکنه وجودمو پر از حس عذاب وجدان میکنه
اگه من جای دخترتون بودم، از اینکه تلاش کردید به جای سیسمونی و جشنهای مفصل منو تو کانادا به دنیا بیارید تا آخر عمرم ممنونتون میشدم=)))