روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۰۳شهریور
باور کن بعضــــــــی دردها گفتـــــنی نیست رفــــــیق‌‌...نــــــگو محرم نــــــــِــمیدانمت!!!نـــــــــــَه....تــــــــو مَحرم ترینـــــــــی بر مــــَن....امــــــّــا بعضی دردها گفــــــتن نــــــَـدارد....مــــــــرور بعضی دردها آنـــــــــــقَدَر درد دارد که تــــکرارش حــــــتی برای خــــودم هم سَنگـــــــین است...آنــــــقَدَر سنــــگین که به زانــــــــو می اندازد مــــَــرا...بغــــــض چشمانم را که دیدی بغــــــــض نــــَکن...لــــــَرزش دستهایم را که دیـــــدی هیــــــچ نــــگو...         فَقــــَــط دستم را بگیری کافـــــــــیست...هیــــــــــچ نگـــــو...بعضـــــــی دردها با دلــــــداری سَبُک نِمیشونـــــد...       بِخُدا بیشتر دردم مـــــــی آید...بعضــــــی دردها بــــــــ ـــــَد دردی هـــــَستند رِفــــیق..بــــــَد دردی...
زیرزمینی
۰۳شهریور
باور کن بعضــــــــی دردها گفتـــــنی نیست رفــــــیق‌‌...نــــــگو محرم نــــــــِــمیدانمت!!!نـــــــــــَه....تــــــــو مَحرم ترینـــــــــی بر مــــَن....امــــــّــا بعضی دردها گفــــــتن نــــــَـدارد....مــــــــرور بعضی دردها آنـــــــــــقَدَر درد دارد که تــــکرارش حــــــتی برای خــــودم هم سَنگـــــــین است...آنــــــقَدَر سنــــگین که به زانــــــــو می اندازد مــــَــرا...بغــــــض چشمانم را که دیدی بغــــــــض نــــَکن...لــــــَرزش دستهایم را که دیـــــدی هیــــــچ نــــگو...         فَقــــَــط دستم را بگیری کافـــــــــیست...هیــــــــــچ نگـــــو...بعضـــــــی دردها با دلــــــداری سَبُک نِمیشونـــــد...       بِخُدا بیشتر دردم مـــــــی آید...بعضــــــی دردها بــــــــ ـــــَد دردی هـــــَستند رِفــــیق..بــــــَد دردی...
زیرزمینی
۰۱شهریور
بعدا نوشت:سعی کردم داستان رو یکم ویرایش کنم ولی نمیدونم نتیجش چی شده.خیلیم طولانی شد. ژاله میره توی همون حالت خلسه داستان گوییش وچشماشو میبنده وشروع میکنه: تلفن رو قطع میکنم و از دور براش دست تکون میدم...خسته به سمتم میاد ..بی حوصلس و من فکر میکنم نکنه تمام فکرای دیشبم درست بود ونباید دعوتش میکردم؟...بهش میخندم و از همون دقیقه اول شروع میکنم به سر به سرش گذاشتن...بدون اینکه بغلم کنه یا رو بوسی کنه یا حتی دست بده سلامی میکنه...کم کم یخش اب میشه واونم به من لبخند میزنه...هیچ اصراری برای دونستن سوپرایز من نداره... نمیخوام تمام حس های مزخرفی که از صبح باهام بود باعث بشه همین چند ساعت خراب بشه ...هفته پیش که دعوتش کردم خیلی ذوق داشتم ولی هر چه بیشتر گذشت بیشتر به این نتیجه رسیدم نکنه نباید این کار رو میکردم؟شاید اصلا دلش نخواد ناراحتی و غم های این چند ماهش منو وادار میکرد تمام تلاشمو بکنم شاید حداقل چند ساعت خوب رو بگذرونه ...یه جای دنج پیدا میکنیم و میریم میشینیم ... طبق معمول شروع میکنم به انکار کردن نشونه های بد و بلند بلند والکی الکی میخندم...مدتهاست وقتی اون میپرسه خوبی من الکی میگم اره خوبم ومیخندم و وقتی من از اون حال و روزش رو بپرسم با اینکه میدونم خوب نیس و دوست دارم حداقل حرف بزنه تا دلش سبک بشه الکی میخنده و میگه خوبم میگذره...نمیدونم اونم حس میکنه اینهمه دور شدنمون رو یانه؟ خیلی وقته با هم دوستیم ولی هیچی از حال روز هم نمیدونیم...حرفام خلاصه شدن به احوالپرسی های معمولی و حرف زدن راجع به مسائل روز با اون روز گندی که من گذرونده بودم با تمام ترسی که داشتم الکی و مدام میخندم تا باور نکنم روز خوبی نیس میشینیم و حرف میزنیم هیچ عجله یا اشتیاقی واسه دونستن سوپرایز نداره...اروم و متین نشسته خیلی کم میخنده وبر خلاف همیشه اینبار اصلاحاضر نیس از لاک خودش بیاد بیرون  وتوی سکوت باقی میمونه ... چرت و پرت میگیم.... از اینور  و اونور.... ولی اینبار اصلا حوصله نداره...نمیدونم چی شده ؟جسمش خستس یا روحش؟ میدونم عاشق کتاب خوندنه ولی سلیقمون زمین واسمونه  با این وجود براش چند تا کتاب اوردم...کتابایی اوردم که بیشتر حدس میزنم دوست داشته باشه... این کارمم خیلی افاقه نمیکنه ...کتابا رو میگیره وسرسری یه نگاهی میکنه و تشکر میکنه برگه رو میدم دستش و میگم نگاه کن...فکر میکنه نامه ست ومیذارش روی کتاب...بهش میگم سوپرایزت اینه نگاش کن...گوشه برگه رو که باز میکنه میگه:اها... کامل بازش میکنه و میخونش...نمیگه سوپرایز شده یا خوشحاله...ومن هنوز دارم میخندم بلند میشیم ویکم راه میریم سر به سرش میذارم...بازم هیچی نمیگه همیشه سکوتشو نشونه ای از شخصیتش گذاشته بودم ولی این دفه قرار بود چیز دیگه ای رو بفهمم پسر فال فروشی سمتون میاد واصرار داره که ازش فال بخریم...سر به سرش میذارم و میگم نمیخوایم...نمیدونم چرا میترسیدم فال ازش بخره...میدونستم گاهی از این کارا میکنه...شوخی میکنم با فال فروش و تا میبینم ممکنه ازش فال بخره بهش میگم برو پسر جون الان دعوا میندازی بینمون ها...وباز الکی میخندم...همین الکی خندیدن های پر دلهره رو هم دوست دارم میریم سمت مقصدمون میشینیم کنار هم...مشکلی پیش اومده و اون خیلی راحت میگه میخوای بریم؟میدونم داره بخاطر من میگه ولی عصبانی میشم و بدون اینکه نگاهش کنم با لحن سردی میگم نیومدم که برم تقریبا سه ساعت نشسته بودیم کنار هم ...حال من خیلی بهتر شد با تمام شادی و هیجانی که واسه منی که اولین بارم که همیچین جایی میرفتم داشت ولی باز هر چند دقه یبار اشک توی چشمام جمع میشد...هر بار برمیگشتم تا ببینم چقدر سوپرایزم براش جالب بوده...بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه اروم و متین خیره شده بود به روبروش...من حداکثر کاری  رو که میتونستم کرده بودم تا ...تا...تا نمیدونم چیژاله اه عمیقی میکشه وچشماشو باز میکنه ونگاهم میکنه وادامه میده: یه عکس دو تایی گرفتیم و بعدها که عکسو نگاه کردم انگار هر دوتایی داشتیم از ته دل میخندیدیم...من که خوشحال بودم ولی اونو نمیدونستم شب میشه و هوا تاریک...راه میوفتیم...توی راه میخنده...یکم بیشتراز قبل ...توی راه بر اساس عادت همیشش دستشو میذاره روی شونم...کنار هم نشستیم توی تاکسی...من شوخی میکنم واون باز نه تایید میکنه نه سعی در ردش داره ومن باز میذارم روی حساب اخلاقش وباز نمیفهمم داره با خندش حرفامو تایید میکنه یا  تکذیب...پیاده میشیم ومسیر کوتاهی رو پیاده میریم...میپرسه از کدوم طرف باید بریم...ومن خنده کنون میگم که از سمت همون درختی که تو ازش متنفری...بازم هیچی نمیگه و میخنده.... اصرار میکنم ومیخوام که تعارف کنه که نه اشتباه میکنی  هرچند میدونم تعارف و با کنایه حرف زدن توی مرامش نیس...ولی بازم فقط میخنده میدونم کنار همون درخت کاری رو کردم که اون خیلی ناراحت شده ولی امیدوار بودم معذرت خواهیمو قبول کرده باشه ومنو بخشیده باشه...میخندیدم ومدام فکر میکردم واقعا متنفره؟ رسیدیم و من بغلش کردم...شاید دوست نداشت ولی دلم براش تنگ میشد و من دارم سعی میکنم توی زندگیم یه سری سو تفاهم ها رو بذارم کنار و کاری رو که دوست دارم بکنم... ژاله اه عمیقی میکشه و من به بقیه حرفاش با دقت گوش میدم...همین روزا داره واسه منم اتفاق میوفته...باید کمکش کنم...دستشو میگیرم ومیگم:خب الان تو از چی ناراحتی؟ جا به جا میشه و دستشو از توی دستم میکشه بیرون و میگه:ناراحت؟مطمین نیستم ناراحت باشم...چند روز بعدش بهم گفت که بود و نبود من براش علی السویه است...گفت که من دخترم وخاصیت دخترا دوست داشتن زیاده...من دوستش بودم و هستم...حرفاش ناراحتم نکرد فقط انتظار شنیدنشو نداشتم...من همه چیزو میدونستم ...ما حرفامونو زدیم....فقط نمیخواستم باور کنم نسبت بهم بیتفاوته...میخواستم باور کنم که براش دوست مهمی هستم....ناراحت نیستم فقط انتظار شنیدنش رو نداشتم...نمیخواستم باور کنم هر چیزی که از اخلاق و رفتارش شناختم ممکنه یه سوتفاهم ساده باشه ژاله رو خیلی ساله که میشناسم و میدونم حرف دلشو میزنه...حرفاش منو به فکر فرو برده بود ومن نمیدونستم برای دلداریش چی باید بگم ژاله کش وقوسی به خودش میده و میگه:هرچی میخواد بگه من کار خودمو میکنم...خب هی اصرار کنه حالا...نیشخندی میزنه اروم که انگار با خودش حرف میزنه میگه...اصرار؟؟؟اونو اصرار؟؟؟؟...بهم میگه:من خوشحالم...شاید خودش ندونه شاید فکر کنه واسه من بد بوده...شاید بخواد من دیگه نباشم...باشه اگه اصرار داره همه اینا رو باور کنه بذار باور کنه...ولی حال من فرق داشت با همه این چیزا... من دوستش بودم...فقط دوستش بودم...یه دوست که سعی میکرد دوستشو درک کنه...دیگه از این به بعد همه چی اونجوری که اون میخواد نمیشه ...از این به بعد دوستش میمونم بدون اینکه خودش بفهمه پی نوشت:هنوز عنوان مناسبی برای این داستان پیدا نکردمپی نوشت: بلد نیستم فونتشو درست کنم الانم وقت ندارم...بعدا
زیرزمینی
۰۱شهریور
بعدا نوشت:سعی کردم داستان رو یکم ویرایش کنم ولی نمیدونم نتیجش چی شده.خیلیم طولانی شد. ژاله میره توی همون حالت خلسه داستان گوییش وچشماشو میبنده وشروع میکنه: تلفن رو قطع میکنم و از دور براش دست تکون میدم...خسته به سمتم میاد ..بی حوصلس و من فکر میکنم نکنه تمام فکرای دیشبم درست بود ونباید دعوتش میکردم؟...بهش میخندم و از همون دقیقه اول شروع میکنم به سر به سرش گذاشتن...بدون اینکه بغلم کنه یا رو بوسی کنه یا حتی دست بده سلامی میکنه...کم کم یخش اب میشه واونم به من لبخند میزنه...هیچ اصراری برای دونستن سوپرایز من نداره... نمیخوام تمام حس های مزخرفی که از صبح باهام بود باعث بشه همین چند ساعت خراب بشه ...هفته پیش که دعوتش کردم خیلی ذوق داشتم ولی هر چه بیشتر گذشت بیشتر به این نتیجه رسیدم نکنه نباید این کار رو میکردم؟شاید اصلا دلش نخواد ناراحتی و غم های این چند ماهش منو وادار میکرد تمام تلاشمو بکنم شاید حداقل چند ساعت خوب رو بگذرونه ...یه جای دنج پیدا میکنیم و میریم میشینیم ... طبق معمول شروع میکنم به انکار کردن نشونه های بد و بلند بلند والکی الکی میخندم...مدتهاست وقتی اون میپرسه خوبی من الکی میگم اره خوبم ومیخندم و وقتی من از اون حال و روزش رو بپرسم با اینکه میدونم خوب نیس و دوست دارم حداقل حرف بزنه تا دلش سبک بشه الکی میخنده و میگه خوبم میگذره...نمیدونم اونم حس میکنه اینهمه دور شدنمون رو یانه؟ خیلی وقته با هم دوستیم ولی هیچی از حال روز هم نمیدونیم...حرفام خلاصه شدن به احوالپرسی های معمولی و حرف زدن راجع به مسائل روز با اون روز گندی که من گذرونده بودم با تمام ترسی که داشتم الکی و مدام میخندم تا باور نکنم روز خوبی نیس میشینیم و حرف میزنیم هیچ عجله یا اشتیاقی واسه دونستن سوپرایز نداره...اروم و متین نشسته خیلی کم میخنده وبر خلاف همیشه اینبار اصلاحاضر نیس از لاک خودش بیاد بیرون  وتوی سکوت باقی میمونه ... چرت و پرت میگیم.... از اینور  و اونور.... ولی اینبار اصلا حوصله نداره...نمیدونم چی شده ؟جسمش خستس یا روحش؟ میدونم عاشق کتاب خوندنه ولی سلیقمون زمین واسمونه  با این وجود براش چند تا کتاب اوردم...کتابایی اوردم که بیشتر حدس میزنم دوست داشته باشه... این کارمم خیلی افاقه نمیکنه ...کتابا رو میگیره وسرسری یه نگاهی میکنه و تشکر میکنه برگه رو میدم دستش و میگم نگاه کن...فکر میکنه نامه ست ومیذارش روی کتاب...بهش میگم سوپرایزت اینه نگاش کن...گوشه برگه رو که باز میکنه میگه:اها... کامل بازش میکنه و میخونش...نمیگه سوپرایز شده یا خوشحاله...ومن هنوز دارم میخندم بلند میشیم ویکم راه میریم سر به سرش میذارم...بازم هیچی نمیگه همیشه سکوتشو نشونه ای از شخصیتش گذاشته بودم ولی این دفه قرار بود چیز دیگه ای رو بفهمم پسر فال فروشی سمتون میاد واصرار داره که ازش فال بخریم...سر به سرش میذارم و میگم نمیخوایم...نمیدونم چرا میترسیدم فال ازش بخره...میدونستم گاهی از این کارا میکنه...شوخی میکنم با فال فروش و تا میبینم ممکنه ازش فال بخره بهش میگم برو پسر جون الان دعوا میندازی بینمون ها...وباز الکی میخندم...همین الکی خندیدن های پر دلهره رو هم دوست دارم میریم سمت مقصدمون میشینیم کنار هم...مشکلی پیش اومده و اون خیلی راحت میگه میخوای بریم؟میدونم داره بخاطر من میگه ولی عصبانی میشم و بدون اینکه نگاهش کنم با لحن سردی میگم نیومدم که برم تقریبا سه ساعت نشسته بودیم کنار هم ...حال من خیلی بهتر شد با تمام شادی و هیجانی که واسه منی که اولین بارم که همیچین جایی میرفتم داشت ولی باز هر چند دقه یبار اشک توی چشمام جمع میشد...هر بار برمیگشتم تا ببینم چقدر سوپرایزم براش جالب بوده...بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه اروم و متین خیره شده بود به روبروش...من حداکثر کاری  رو که میتونستم کرده بودم تا ...تا...تا نمیدونم چیژاله اه عمیقی میکشه وچشماشو باز میکنه ونگاهم میکنه وادامه میده: یه عکس دو تایی گرفتیم و بعدها که عکسو نگاه کردم انگار هر دوتایی داشتیم از ته دل میخندیدیم...من که خوشحال بودم ولی اونو نمیدونستم شب میشه و هوا تاریک...راه میوفتیم...توی راه میخنده...یکم بیشتراز قبل ...توی راه بر اساس عادت همیشش دستشو میذاره روی شونم...کنار هم نشستیم توی تاکسی...من شوخی میکنم واون باز نه تایید میکنه نه سعی در ردش داره ومن باز میذارم روی حساب اخلاقش وباز نمیفهمم داره با خندش حرفامو تایید میکنه یا  تکذیب...پیاده میشیم ومسیر کوتاهی رو پیاده میریم...میپرسه از کدوم طرف باید بریم...ومن خنده کنون میگم که از سمت همون درختی که تو ازش متنفری...بازم هیچی نمیگه و میخنده.... اصرار میکنم ومیخوام که تعارف کنه که نه اشتباه میکنی  هرچند میدونم تعارف و با کنایه حرف زدن توی مرامش نیس...ولی بازم فقط میخنده میدونم کنار همون درخت کاری رو کردم که اون خیلی ناراحت شده ولی امیدوار بودم معذرت خواهیمو قبول کرده باشه ومنو بخشیده باشه...میخندیدم ومدام فکر میکردم واقعا متنفره؟ رسیدیم و من بغلش کردم...شاید دوست نداشت ولی دلم براش تنگ میشد و من دارم سعی میکنم توی زندگیم یه سری سو تفاهم ها رو بذارم کنار و کاری رو که دوست دارم بکنم... ژاله اه عمیقی میکشه و من به بقیه حرفاش با دقت گوش میدم...همین روزا داره واسه منم اتفاق میوفته...باید کمکش کنم...دستشو میگیرم ومیگم:خب الان تو از چی ناراحتی؟ جا به جا میشه و دستشو از توی دستم میکشه بیرون و میگه:ناراحت؟مطمین نیستم ناراحت باشم...چند روز بعدش بهم گفت که بود و نبود من براش علی السویه است...گفت که من دخترم وخاصیت دخترا دوست داشتن زیاده...من دوستش بودم و هستم...حرفاش ناراحتم نکرد فقط انتظار شنیدنشو نداشتم...من همه چیزو میدونستم ...ما حرفامونو زدیم....فقط نمیخواستم باور کنم نسبت بهم بیتفاوته...میخواستم باور کنم که براش دوست مهمی هستم....ناراحت نیستم فقط انتظار شنیدنش رو نداشتم...نمیخواستم باور کنم هر چیزی که از اخلاق و رفتارش شناختم ممکنه یه سوتفاهم ساده باشه ژاله رو خیلی ساله که میشناسم و میدونم حرف دلشو میزنه...حرفاش منو به فکر فرو برده بود ومن نمیدونستم برای دلداریش چی باید بگم ژاله کش وقوسی به خودش میده و میگه:هرچی میخواد بگه من کار خودمو میکنم...خب هی اصرار کنه حالا...نیشخندی میزنه اروم که انگار با خودش حرف میزنه میگه...اصرار؟؟؟اونو اصرار؟؟؟؟...بهم میگه:من خوشحالم...شاید خودش ندونه شاید فکر کنه واسه من بد بوده...شاید بخواد من دیگه نباشم...باشه اگه اصرار داره همه اینا رو باور کنه بذار باور کنه...ولی حال من فرق داشت با همه این چیزا... من دوستش بودم...فقط دوستش بودم...یه دوست که سعی میکرد دوستشو درک کنه...دیگه از این به بعد همه چی اونجوری که اون میخواد نمیشه ...از این به بعد دوستش میمونم بدون اینکه خودش بفهمه پی نوشت:هنوز عنوان مناسبی برای این داستان پیدا نکردمپی نوشت: بلد نیستم فونتشو درست کنم الانم وقت ندارم...بعدا
زیرزمینی
۳۰مرداد
دوسال پیش که شروع کردم به سیگار کشیدن میتونستم در عرض چند ساعت یه پاکت سیگارو تموم کنم...اونموقع ها همخونم خودش میکشید و فرم خونه هم جوری بود که میشد کشید و کسی نفهمه ...اون موقع ها بیشتر روز ها رو تنها بودم وبی سر خر...اما خونه و هم خونه جدیدم این اجازه رو بهم نمیداد که راحت بتونم بکشم...این روزها بیشتر از روزی دو یه تا نخ نمیتونم بکشم...حرفای دیشب...بحثای امروز...دختر بودنم ...این نیازو در من قوی کرد ...مخصوصا واسه منی که گریه کردن واسم سخترین کار دنیاست...به طرز احمقانه و سادیستیکی دارم به تمام اعضای بدن خودم اسیب میرسونم...تلخی  و مزه گس دههنمو دوس دارم بعد از سیگار کشیدن...تلخی خودمو فراموش میکنم....دقیقا به همین دلیله  که کتاب میخونم...که بشم شخصیت اصلی داستان وخودمو روزامو فراموش کنمچرا باید دختر میشدم؟تا هر کسی بتونه برام زندگیم تکلیف تعیین کنه؟که هر کسی منو مجبور کنه به ساز اون برقصم...چرا داداشم باید بتونه نوشته های خصوصیمو بخونه...وادارم کنه جایی برم که نمیخوام...چرا همه حق انتخاب دارن جز منی که دخترم؟...چرا وقتی میشم دکتر کسی جدیم نمیگیره؟ چرا وقتی میشم یه ادم کتاب خون فروشنده حتی به خودش زحمت نمیده چند تا کتاب بهم معرفی کنه؟...چرا وقتی ناراحتم کسی باور نمیکنه که میتونم جای گریه کردن سیگارمو بکشم؟...چرا کسی نمیتونه باور کنه اگه یه دختر ازادی خواست استقلال خواست اگه سیگار کشید اینا همه به این معنی نیس که نمیتونه نمازشم بخونه؟...چرا منی که دخترم اگه یواشکی سیگارمو نکشم همه فکرای رادیکالی درموردم میکنن؟انقدر پر از بغضم که میخوام برم توی غار تنهایی خودم ... چرا همه میتونن دوری رو انتخاب کنن واسه پیشرفت اما اگه من دوری رو انتخاب کنم به عنوان ارامش باید مواخذه بشم؟عباس معروفی راست میگه:تنهایی یک اعتیاد است....کسانی که به تنهایی خو میکنند .واقعا نمیدانند که دارند در اعتیاد تنهایی نابود میشوند...تنهایی بیماری وحشتناکی است.ولی بعد از 4 سال زیادی عادت کردم به تنهایی...به دوست داشته شدن های الکی و از راه دورو تلفنی...ایندمو فقط میتونم با مریض هام تقسیم کنم...کاش به جای اینکه با دعوا بخوان از تنهایی درم بیارن یه روش دیگه انتخاب میکردن...متنفرم از دختر بودنخب چرا همه دارن سعی میکنن منو بکنن اون چیزی که نیستم...خب بابا جان من خودمو دوس دارم...دوس دارم این شکلی زندگی کنم...خب حالا که چی هی مجبورم میکنی که چی که هی با حرفات ازارم میدی...باشه قبول تو از من خوشت نمیاد ولی نمیتونی دل منو تغییر بدی که...عزیز من فوق فوق فوقش بتونی کاری کنی که در مقابل تو سکوت کنم...ولی این اصلا به این معنی نیس که شدم اون ادمی که تو میگی...بذارید زندگیمو کنم...من خودمو دوس دارم...اخر سرم خدا منو بازخواست میکنه...شماها دارین با من چکار میکنین؟
زیرزمینی
۳۰مرداد
دوسال پیش که شروع کردم به سیگار کشیدن میتونستم در عرض چند ساعت یه پاکت سیگارو تموم کنم...اونموقع ها همخونم خودش میکشید و فرم خونه هم جوری بود که میشد کشید و کسی نفهمه ...اون موقع ها بیشتر روز ها رو تنها بودم وبی سر خر...اما خونه و هم خونه جدیدم این اجازه رو بهم نمیداد که راحت بتونم بکشم...این روزها بیشتر از روزی دو یه تا نخ نمیتونم بکشم...حرفای دیشب...بحثای امروز...دختر بودنم ...این نیازو در من قوی کرد ...مخصوصا واسه منی که گریه کردن واسم سخترین کار دنیاست...به طرز احمقانه و سادیستیکی دارم به تمام اعضای بدن خودم اسیب میرسونم...تلخی  و مزه گس دههنمو دوس دارم بعد از سیگار کشیدن...تلخی خودمو فراموش میکنم....دقیقا به همین دلیله  که کتاب میخونم...که بشم شخصیت اصلی داستان وخودمو روزامو فراموش کنمچرا باید دختر میشدم؟تا هر کسی بتونه برام زندگیم تکلیف تعیین کنه؟که هر کسی منو مجبور کنه به ساز اون برقصم...چرا داداشم باید بتونه نوشته های خصوصیمو بخونه...وادارم کنه جایی برم که نمیخوام...چرا همه حق انتخاب دارن جز منی که دخترم؟...چرا وقتی میشم دکتر کسی جدیم نمیگیره؟ چرا وقتی میشم یه ادم کتاب خون فروشنده حتی به خودش زحمت نمیده چند تا کتاب بهم معرفی کنه؟...چرا وقتی ناراحتم کسی باور نمیکنه که میتونم جای گریه کردن سیگارمو بکشم؟...چرا کسی نمیتونه باور کنه اگه یه دختر ازادی خواست استقلال خواست اگه سیگار کشید اینا همه به این معنی نیس که نمیتونه نمازشم بخونه؟...چرا منی که دخترم اگه یواشکی سیگارمو نکشم همه فکرای رادیکالی درموردم میکنن؟انقدر پر از بغضم که میخوام برم توی غار تنهایی خودم ... چرا همه میتونن دوری رو انتخاب کنن واسه پیشرفت اما اگه من دوری رو انتخاب کنم به عنوان ارامش باید مواخذه بشم؟عباس معروفی راست میگه:تنهایی یک اعتیاد است....کسانی که به تنهایی خو میکنند .واقعا نمیدانند که دارند در اعتیاد تنهایی نابود میشوند...تنهایی بیماری وحشتناکی است.ولی بعد از 4 سال زیادی عادت کردم به تنهایی...به دوست داشته شدن های الکی و از راه دورو تلفنی...ایندمو فقط میتونم با مریض هام تقسیم کنم...کاش به جای اینکه با دعوا بخوان از تنهایی درم بیارن یه روش دیگه انتخاب میکردن...متنفرم از دختر بودنخب چرا همه دارن سعی میکنن منو بکنن اون چیزی که نیستم...خب بابا جان من خودمو دوس دارم...دوس دارم این شکلی زندگی کنم...خب حالا که چی هی مجبورم میکنی که چی که هی با حرفات ازارم میدی...باشه قبول تو از من خوشت نمیاد ولی نمیتونی دل منو تغییر بدی که...عزیز من فوق فوق فوقش بتونی کاری کنی که در مقابل تو سکوت کنم...ولی این اصلا به این معنی نیس که شدم اون ادمی که تو میگی...بذارید زندگیمو کنم...من خودمو دوس دارم...اخر سرم خدا منو بازخواست میکنه...شماها دارین با من چکار میکنین؟
زیرزمینی
۲۹مرداد
باز من فردا امتحان دارم وباز اومدم اینجا...ولی کتاب تماما مخصوص عباس معروفی یه کتاب فوق العادس که نمیشه بیخیالش شد...بالاخره یه روز انقدر خوندمش تا تمامش کردم...هرچند مامانم مدام غر میزد که مگه تو امتحان نداری...تماما مخصوص اخرین کتاب عباس معروفی که فروشنده شهر کتاب توصیه کرد بخرمش چون  میگفت احتمالا دیگه تجدید چاپ نشه...راستم میگفت چون پر از فحش های ناجور و صحنه های یه خرده س ک س ی بود(البته خیلی هم سانسور بود ولی خوب بالاخره خیال بوسیدن هم توی یه کتاب از نظر اینا میتونه ما رو به راههای خلاف بکشونه)کتاب در مورد مردی روزنامه نگاره که به اجبار از کشورش مهاجرت کرده و به نوغی در تبعید اجباری به سر میبره...داستان افکار مالیخولیایی این مرد واز دست دادن معشوقش و بعد هم که بعد از سالها دوباره عاشق میشه باز هم وضعیت روحییش طوری نیس که بتونه مسئولیت یه ادم یا حتی دوتا ادم دیگه رو قبول کنه...و اخر داستان هم به طرز تراژیکی پایان زندگی ها رو توصیف میکنهفوق العاده بود...توصیه میکنم حتما بخونید...من که دیوونش شدم...مثل کتاب سمفونی مردگانش شخصیت اصلی داستان یه نویسندس...منم بین دوستام نوسنده هایی دارم که دقیقا شخصیتشون مشابه توصیفات عباس معروفیهچند روز پیش که با دوستم رفته بودیم شهر کتاب نگاهم افتاد به سمفونی مردگان وهمونجوری که داشتم از فروشگاه میرفتم  بیرون نتونستم راهمو ادامه بدم وبرگشتم و دودل بودم که کتاب رو بخرم یانه چون چند وقت پیش دوبار پشت سرهم خوندمش ولی خودم کتابش رو نداشتم... البته به علت مزیقه مالی این ماه پولم نداشتم که بخوام بخرمش شاید خیلی گرون نبود ولی خب کی میدونست تا اخر ماه چقدر به پول نیاز پیدا میکنم...فروشنده اومد ایستاد کنارم گفت که این یه کتاب فوق العادس توصیه میکنم حتما بخونیدش بهش گفتم که جریان چیه....شروع کرد درمورد کتاب باهام حرف زدن...گفت که اونم خیلی این کتاب رو دوس داره و فکر میکنه یه ایدین(شخصیت اصلی داستان) توی وجود همه ما ادما هست ...من یکم فکر کردم وگفتم خب به نظر من ایدا شخصیت ملموس تری داره ..شایدم من چون دخترم با این شخصیت بهتر ارتباط برقرار میکنم وبهش گفتم بیشتر فکر میکنم یه ایدین در تمام نویسنده ها وجود داره نه تمام ادم ها...شاید خودشم نویسنده بود که ایدین رو بیشتر دوست داشت
زیرزمینی
۲۹مرداد
باز من فردا امتحان دارم وباز اومدم اینجا...ولی کتاب تماما مخصوص عباس معروفی یه کتاب فوق العادس که نمیشه بیخیالش شد...بالاخره یه روز انقدر خوندمش تا تمامش کردم...هرچند مامانم مدام غر میزد که مگه تو امتحان نداری...تماما مخصوص اخرین کتاب عباس معروفی که فروشنده شهر کتاب توصیه کرد بخرمش چون  میگفت احتمالا دیگه تجدید چاپ نشه...راستم میگفت چون پر از فحش های ناجور و صحنه های یه خرده س ک س ی بود(البته خیلی هم سانسور بود ولی خوب بالاخره خیال بوسیدن هم توی یه کتاب از نظر اینا میتونه ما رو به راههای خلاف بکشونه)کتاب در مورد مردی روزنامه نگاره که به اجبار از کشورش مهاجرت کرده و به نوغی در تبعید اجباری به سر میبره...داستان افکار مالیخولیایی این مرد واز دست دادن معشوقش و بعد هم که بعد از سالها دوباره عاشق میشه باز هم وضعیت روحییش طوری نیس که بتونه مسئولیت یه ادم یا حتی دوتا ادم دیگه رو قبول کنه...و اخر داستان هم به طرز تراژیکی پایان زندگی ها رو توصیف میکنهفوق العاده بود...توصیه میکنم حتما بخونید...من که دیوونش شدم...مثل کتاب سمفونی مردگانش شخصیت اصلی داستان یه نویسندس...منم بین دوستام نوسنده هایی دارم که دقیقا شخصیتشون مشابه توصیفات عباس معروفیهچند روز پیش که با دوستم رفته بودیم شهر کتاب نگاهم افتاد به سمفونی مردگان وهمونجوری که داشتم از فروشگاه میرفتم  بیرون نتونستم راهمو ادامه بدم وبرگشتم و دودل بودم که کتاب رو بخرم یانه چون چند وقت پیش دوبار پشت سرهم خوندمش ولی خودم کتابش رو نداشتم... البته به علت مزیقه مالی این ماه پولم نداشتم که بخوام بخرمش شاید خیلی گرون نبود ولی خب کی میدونست تا اخر ماه چقدر به پول نیاز پیدا میکنم...فروشنده اومد ایستاد کنارم گفت که این یه کتاب فوق العادس توصیه میکنم حتما بخونیدش بهش گفتم که جریان چیه....شروع کرد درمورد کتاب باهام حرف زدن...گفت که اونم خیلی این کتاب رو دوس داره و فکر میکنه یه ایدین(شخصیت اصلی داستان) توی وجود همه ما ادما هست ...من یکم فکر کردم وگفتم خب به نظر من ایدا شخصیت ملموس تری داره ..شایدم من چون دخترم با این شخصیت بهتر ارتباط برقرار میکنم وبهش گفتم بیشتر فکر میکنم یه ایدین در تمام نویسنده ها وجود داره نه تمام ادم ها...شاید خودشم نویسنده بود که ایدین رو بیشتر دوست داشت
زیرزمینی
۲۸مرداد
بهم میگه:تو دکتری و فکر میکنی خداییبهش میگم:من خواستم دکتر بشم تا به ادما کمک کنم وشاید درد و رنجشون رو کم کنم نه واسشون خدایی کنمبهم میگه:چرا فکر میکنی یه دکتر نمیتونه با یه سیکل از دواج کنه؟بهش میکم:چون منطق اینو میگهبهم میگه:اگه عشق باشه این منطق میره کناربهش میگم:کی میتونه تضمین کنه احساس ادم عوض نشه؟بهم میگه:ادما باید فکرشون مثل هم باشه...ادما باید عاشق باشنبهش میگم:اره این درسته این میشه ایده ال...میدونی که من ملاکم برای خوب و بد بودن ادما نه قیافس نه پول نه تحصیلاتشونمیگه:اره توی این مدت شناختمت...تو مثل بقیه دکترا نیستی...شاید هرکسی جای تو بود حتی نگاه منم نمیکردنفس عمیقی میکشه و جدی تر حرفشو ادامه میده:-پس سه نوع رابطه داریم...منطقی...احساسی...ایده ال...من دنبال اون رابطه ایده الم-اره بهترین حالت همین ایده اله...ولی زندگی به من ثابت کرده ایده ال سختترین حالتهصدامو میارم پایین وادامه میدم...هرچند بدم میاد از بحث کردن و خودش میدونه...-ببین حالت احساسیش وقتیه که تو عاشق بشی...ادم میتونه عاشق هرکسی بشه...خوب و بد و زشت و زیبا فرق نداره...وقتی دلت تپید واسه یکی دیگه چیزیش برات مهم نیس...خودتی وقلب خودت...تازه اون وقته که مشکلات شروع میشن...اگه اون ادم با معیار های جامعه وخونوادت نخونه از خونواده جامعه وموقعیتی که توش هستی طرد میشی ...همه سرزنش میکنن...مدام ومدام بهت میگن مگه این ادم چی داره...وتو هی بیشتر شک میکنی...اونوقت اون میشه معشوق و تو میشی عاشق...کار  معشوقم که جز دل سوزوندن نیس...مگه چند نفر از ما انقدر قوی هستیم که پای همه این چیزا بایستیم وروزی پشیمون نشیم؟میگه:ولی ادم وقتی عاشق میشه بخاطر عشقش تغییر میکنه...عشق یه نعمته-میدونم منم اعتقاد دارم که خدا فقط به بنده هاییش که دوسشون داره طعم عشق رو میچشونه...وبدبخترین ادما کسایین که هیچوقت نفهمن عشق چیه... ولی بعضی چیزا تقدیرهمیگه:اره قبول دارم یه چیزایی توی زندگی هست که نمیشه تغییرشون داد و دست ما نیسمیگم:دقیقا...بعضی اتفاقا فقط باید اتفاق بیوفتن ودست کسی نیسمیگه:من دنبال اون ایده الم...من دنبال کسی هستم شبیه من باشه و منو بخواد تا ببینه چه کارایی براش میکنممیگم:هیچ تضمینی وجود نداره که یه روز اون ایده اله بیاد...یا اگه اومد اونم عاشق تو بشه...اگه تفاوت فرهنگی مذهبی اجتماعی یا اقتصادی داشه باشین چی؟تو شاعری و همه چیزو شاعرانه میبینی...زندگی بر پایه منطق میچرخهمیگه: منطق چیه؟میگم :مثلا من عاشق موسیقی بودم...دوست داشتم موسیقی بخونم...ولی اگه موسیقی میخوندم چی میشد؟خودمو میکشتم و با بدبختی لیسانس موسیقی میگرفتم ...از خونوادم طرد میشدم...اجازه ساز زدن هیچ جا نداشتم چون دختر بودم...کار پیدا نمیکردم ودرامدی نداشتم...کاری رو که خواسته بودم میکردم ولی عملا بد بخت میشدم...اهی میکشم وادامه میدم...ولی منطق میگفت برم دکتر بشم چون اونموقع هم سطح اجتماعی خوبی داشتم هم خونوادم تاییدم میکردن هم موقعیت مالی وشغلی بهتری داشتم...میگه:زندگی فرق داره با این مثالی که تو زدی..میگم:هیچ فرقی نداره ببین مثلا منطق میگه من با یه ادمی ازدواج کنم که از نظر تحصیلات خونواده موقعیت اجتماعی و اقتصادی شبیه من باشه...فکرش شبیه من باشه...اونوقت خونوادم منو تایید میکنن جامعم منو تایید میکنه...اونوقت اگه حتی عاشقش نباشم انقدر نقاط مشترک وجود داره که ما رو کنار هم نگه داره...اونوقت احتمال اینکه زندگیمون از هم بپاشه خیلی کم میشه...اونوقت تنها چیزی که باید جلوش بایستم خودمم...زندگی به من ثابت کرده راحتترین کار منطقی انتخاب کردنه...من خیلی خسته تر از اونم که دوباره بخوام بخاطر دلم بجنگم...بخاطر کسی بجنگم...ایندفه تنها کسی که بخاطرش میجنگم خودمم...دیگه بخاطر کسی تغییر نمیکنمحرفام باب میلش نیست وسکوت میکنه...میدونم تو فکرش چی میگذره و میخواد منو قانع کنه که اشتباه میکنم...بهش مهلت نمیدم و سریع بحث رو عوض میکنم...راستی کی میری خونه؟حواسش پرت میشه و دنباله حرفش رو نمیگرهبه قول خودش من استاد حرف عوض کردنماین منطق منه...ادما نمیتونن حرفشونو به بقیه بفهمونن...نمیتونن منطق خودشونو به بقیه تحمیل کنن...ادما با منطق خودشون زندگی میکنن و این حقشونه چون فقط یبار زندگی میکنن...پس دلیلی واسه بحث کردن وجود نداره...ما فقط وظیفه داریم همونجوری که هستن دوسشون داشته باشیم نه بخوایم تغییر کنن تا ما بتونیم دوسشون داشته باشیم...اگه کسی حرفتو از نگاهت نفهمید تلاش نکن چون هرچقدر هم براش توضیح بدی حرفتو نمیفهمه
زیرزمینی
۲۸مرداد
بهم میگه:تو دکتری و فکر میکنی خداییبهش میگم:من خواستم دکتر بشم تا به ادما کمک کنم وشاید درد و رنجشون رو کم کنم نه واسشون خدایی کنمبهم میگه:چرا فکر میکنی یه دکتر نمیتونه با یه سیکل از دواج کنه؟بهش میکم:چون منطق اینو میگهبهم میگه:اگه عشق باشه این منطق میره کناربهش میگم:کی میتونه تضمین کنه احساس ادم عوض نشه؟بهم میگه:ادما باید فکرشون مثل هم باشه...ادما باید عاشق باشنبهش میگم:اره این درسته این میشه ایده ال...میدونی که من ملاکم برای خوب و بد بودن ادما نه قیافس نه پول نه تحصیلاتشونمیگه:اره توی این مدت شناختمت...تو مثل بقیه دکترا نیستی...شاید هرکسی جای تو بود حتی نگاه منم نمیکردنفس عمیقی میکشه و جدی تر حرفشو ادامه میده:-پس سه نوع رابطه داریم...منطقی...احساسی...ایده ال...من دنبال اون رابطه ایده الم-اره بهترین حالت همین ایده اله...ولی زندگی به من ثابت کرده ایده ال سختترین حالتهصدامو میارم پایین وادامه میدم...هرچند بدم میاد از بحث کردن و خودش میدونه...-ببین حالت احساسیش وقتیه که تو عاشق بشی...ادم میتونه عاشق هرکسی بشه...خوب و بد و زشت و زیبا فرق نداره...وقتی دلت تپید واسه یکی دیگه چیزیش برات مهم نیس...خودتی وقلب خودت...تازه اون وقته که مشکلات شروع میشن...اگه اون ادم با معیار های جامعه وخونوادت نخونه از خونواده جامعه وموقعیتی که توش هستی طرد میشی ...همه سرزنش میکنن...مدام ومدام بهت میگن مگه این ادم چی داره...وتو هی بیشتر شک میکنی...اونوقت اون میشه معشوق و تو میشی عاشق...کار  معشوقم که جز دل سوزوندن نیس...مگه چند نفر از ما انقدر قوی هستیم که پای همه این چیزا بایستیم وروزی پشیمون نشیم؟میگه:ولی ادم وقتی عاشق میشه بخاطر عشقش تغییر میکنه...عشق یه نعمته-میدونم منم اعتقاد دارم که خدا فقط به بنده هاییش که دوسشون داره طعم عشق رو میچشونه...وبدبخترین ادما کسایین که هیچوقت نفهمن عشق چیه... ولی بعضی چیزا تقدیرهمیگه:اره قبول دارم یه چیزایی توی زندگی هست که نمیشه تغییرشون داد و دست ما نیسمیگم:دقیقا...بعضی اتفاقا فقط باید اتفاق بیوفتن ودست کسی نیسمیگه:من دنبال اون ایده الم...من دنبال کسی هستم شبیه من باشه و منو بخواد تا ببینه چه کارایی براش میکنممیگم:هیچ تضمینی وجود نداره که یه روز اون ایده اله بیاد...یا اگه اومد اونم عاشق تو بشه...اگه تفاوت فرهنگی مذهبی اجتماعی یا اقتصادی داشه باشین چی؟تو شاعری و همه چیزو شاعرانه میبینی...زندگی بر پایه منطق میچرخهمیگه: منطق چیه؟میگم :مثلا من عاشق موسیقی بودم...دوست داشتم موسیقی بخونم...ولی اگه موسیقی میخوندم چی میشد؟خودمو میکشتم و با بدبختی لیسانس موسیقی میگرفتم ...از خونوادم طرد میشدم...اجازه ساز زدن هیچ جا نداشتم چون دختر بودم...کار پیدا نمیکردم ودرامدی نداشتم...کاری رو که خواسته بودم میکردم ولی عملا بد بخت میشدم...اهی میکشم وادامه میدم...ولی منطق میگفت برم دکتر بشم چون اونموقع هم سطح اجتماعی خوبی داشتم هم خونوادم تاییدم میکردن هم موقعیت مالی وشغلی بهتری داشتم...میگه:زندگی فرق داره با این مثالی که تو زدی..میگم:هیچ فرقی نداره ببین مثلا منطق میگه من با یه ادمی ازدواج کنم که از نظر تحصیلات خونواده موقعیت اجتماعی و اقتصادی شبیه من باشه...فکرش شبیه من باشه...اونوقت خونوادم منو تایید میکنن جامعم منو تایید میکنه...اونوقت اگه حتی عاشقش نباشم انقدر نقاط مشترک وجود داره که ما رو کنار هم نگه داره...اونوقت احتمال اینکه زندگیمون از هم بپاشه خیلی کم میشه...اونوقت تنها چیزی که باید جلوش بایستم خودمم...زندگی به من ثابت کرده راحتترین کار منطقی انتخاب کردنه...من خیلی خسته تر از اونم که دوباره بخوام بخاطر دلم بجنگم...بخاطر کسی بجنگم...ایندفه تنها کسی که بخاطرش میجنگم خودمم...دیگه بخاطر کسی تغییر نمیکنمحرفام باب میلش نیست وسکوت میکنه...میدونم تو فکرش چی میگذره و میخواد منو قانع کنه که اشتباه میکنم...بهش مهلت نمیدم و سریع بحث رو عوض میکنم...راستی کی میری خونه؟حواسش پرت میشه و دنباله حرفش رو نمیگرهبه قول خودش من استاد حرف عوض کردنماین منطق منه...ادما نمیتونن حرفشونو به بقیه بفهمونن...نمیتونن منطق خودشونو به بقیه تحمیل کنن...ادما با منطق خودشون زندگی میکنن و این حقشونه چون فقط یبار زندگی میکنن...پس دلیلی واسه بحث کردن وجود نداره...ما فقط وظیفه داریم همونجوری که هستن دوسشون داشته باشیم نه بخوایم تغییر کنن تا ما بتونیم دوسشون داشته باشیم...اگه کسی حرفتو از نگاهت نفهمید تلاش نکن چون هرچقدر هم براش توضیح بدی حرفتو نمیفهمه
زیرزمینی