روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۱مرداد
-اینترن جراحی ...اورژانس احیا...هنوز ننشستم که پیج میشم...خسته سرم رو بالا میارم و راه میوفتم به سمت اوژانس احیا...نگاه ساعتم میکنم...دو و ربع صبحه...اه عمیقی میکشم و تو دلم میگم اخه این وقت شب رزیدنت وقت گیر اورده واسه راند کردناز در که وارد میشم...ته اورژانس رزیدنت وایساده در حال سی پی ار کردن...با عجله میرم سمت استیشن و دستکش برمیدارم و میرم سمت مریض...تا وقتی که نرسیده بودم کنار مریض نفهمیدم کیه...خشکم میزنه...اول کشیکم بود...طرفای 6 عصیرپرستار پرونده رو میگیره سمتم و میگه:ارجاع به جراحی اینترن جراحیپرونده رو میگیرم و توی اون اورژانس شلوغ دنبال مریض میگردم-سلام حاج اقا-سلام خانم دکتر...دخترم خسته نباشی...-چی شده؟-دخترم تورو خدا نذار من بمیرممیخندم بهش...مرد شصت و چندساله لاغری که معلومه موهاشو رنگ کرده از بس مشکین...با لهجه لری حرف میزنه-حاج اقا خدا نکنه اگه قراربود بمیری که نمیوردنت اینجا...-خانم دکتر...خانم دکتر...بیا سریع جای منو بگیر تازه فهمیدم کجام...مریضی که داریم احیا میکنیم کدومه...اولین باره که یه ادم واقعی رو میخوام احیا کنم...رزیدنت بدون اینکه همراها بشنون میگه:-دستاتو بذار روی هم...با کف دستت فشار بده...قلبم تازه شروع کرده به زدن...رزیدنت داره امبو میده...با فشار دوم سوم اولین دنده مریض زیر دستم میشکنه...گوشی دور گردن مدام تکون میخوره...به صورتش خیره میشم...ماتم میبره...با چشمای نیمه بازش داره نگاهم میکنه...گر میگیرم...خیس عرق شدم...چشمام پر از اشک میشه...نباید گریه کنم...همراه های مریض نمیدونن مریضشون ارست کرده...نمیدنن ادمای کمی با سی پی ار برمیگردن...نباید گریه کنم...چشمامو میبنم...همه جا سیاه میشه...عرق از سر و صورتم میچکه...همه جا رو سکوت میگیره...دیگه هیچ صدایی نمیاد...فقط منم که بالا و پایین میرم...فشار... اسخوان...شکستن دنده...فشار ...جناغ شکستن دنده...این سکل داره تکرار میشه-خانم دکتر..خانم دکتر...دست رزیدنت رو دور بازوم حس میکنم...چشمامو باز میکنم...موهام از زیر مقنعه در اومده و چسبیده به صورتم...نگاه رزیدنت میکنم...-بیا کناربی اختیار دستوراتشو اجرا میکنم...نگاه مینیتور میکنم...خط های نا منظم...بوق میزنه...نگاه پرستار میکنم...رزیدنت های مختلف یکی یکی میان داخل اورژانس...از دور نگاهی به مریض میکنن و میرن...-بیا جای منباز میرم جای رزیدنت...شروع میشه...فشار -برو رو چهار پایهچهار پایه رو میذاره جلوی پاهام و میرم بالا...حالا نیروم بیشتر میشه...حالا با هر فشار یه دنده میشکنه...حالا با هر فشار شکم پر باد میشه...حالا دیگه خودم نیستم-تا کی ادامه بدم- تا وقتی که بفهمم چجوری به خونوادش بگم مریضشون مردهاز دقه اول میدونستم که برنمیگرده...حالا دارم تک تک دنده هاشو میشکنم...حالاکه دنده ها از دو طرف شکسته فشار دادن سخت تر شده...حالا توانم کمتر شده...گوشی دور گردنم تکون میخوره...عرق از صورتم میچکه...روپوش خیسم به تنم چسبیده...سرمو میارم بالا...ایستاده روبروم...با همون لباس اتاق عمل...با تعجب نگاه خودش میکنه...میاد طرفم...سرمو میندازم پایین...چشمامو میبندم و از خدا میخوام دیگه هیچوقت هیچی نبینم...نفس نفس میزنم همه چیزدوباره تو سکوت فرو میره...سرم گیج میره و همچنان اورژانس دور سرم میچرخه-زمان مرگ:2.57 چشمامو باز میکنم همه چی برق میزنه...از پشت اشکام...با حداکثر سرعتی که دویدن نباشه میرم سمت دراورژانس...دستکشامو که پرت میکنم توی سطل...پسر  و برادر مریض رو میبینم...سرمو میندازم پایین...خط نارنجی به پاویون میرسه...چشمامو میبندمپنج سالمه:-خانم کوچولو میخوای چکاره بشی...دکترچشمامو باز میکنم...خط نارنجی ادمه داره...اشکم میریزه کف بیمارستانچشمامو میبندم...اول راهنماییم:-دایی یعنی میشه من یه روز دکتر بشم؟چشمامو باز میکنمخط نارنجی تموم شده...توی اون حاله محوی که جلوی چشممه دکمه اسانسورو میزنم...تغییری نمیکنه...چند بار تند تند فشار میدم...تغییره نمیکنه...سفتی جناغ رو هنوز زیر دستم حس میکنم...اه کثافتمیدوم سمت راه پله...طبقه اول رو رد میکنم...چشمامو میبندم:چرا انقدر درس میخونی؟باید دکتر بشمچشمامو باز میکنم...طبقه دومم...اشکام حالا تند تند میاد...به هق هق میوفتم...کسی تو راه پله نیست دستمو جلوی صورتم میگیرم...یه دستم به نرده های پله...چشمامو میبندم:-نه...یه سال دیگه کنکور میدم ...باید پزشکی قبول بشمرسیدم به پشت در پاویون...سعی میکنم اروم گریه کنم...انگشتم رو میذارم تا در برام باز بشه..چشمامو میبندم:نوزده سالمه...بدو بدو از پله ها میرم بالا...مامان قبول شدم...قبول شدم...دیگه میشم خانم دکتر...صدای بوق ارور دستگاهو میشنوم...چشمامو باز میکنم:اه...اه...کثافت...کثافت...لعنت به من که این رشته رو انتخاب کردم-خانم دکتر؟خشکم میزنه...گریم بند میاد...صدا از پشت سرم میاد...با لباس اتاق عملی که پوشیده بود ایستاده روبروم...داشتیم میبردیمش اتاق عمل که ارست کرد...بهم لبخند میزنه...دستشو به سمتم دراز میکنه...-میخوای دکتر نباشی؟ماتم برده...قلبم نمیزنه...-میخوای گذشته رو تغییر بدی؟پی نوشت:عنوان مطلب از مسابقه میهن بلاگ با همین عنوان میاد...شاید دنباله ای براش نوشتم...نویسنده نیستم...ولی عنوانش منو به فکر وا داشت
زیرزمینی
۱۱مرداد
-اینترن جراحی ...اورژانس احیا...هنوز ننشستم که پیج میشم...خسته سرم رو بالا میارم و راه میوفتم به سمت اوژانس احیا...نگاه ساعتم میکنم...دو و ربع صبحه...اه عمیقی میکشم و تو دلم میگم اخه این وقت شب رزیدنت وقت گیر اورده واسه راند کردناز در که وارد میشم...ته اورژانس رزیدنت وایساده در حال سی پی ار کردن...با عجله میرم سمت استیشن و دستکش برمیدارم و میرم سمت مریض...تا وقتی که نرسیده بودم کنار مریض نفهمیدم کیه...خشکم میزنه...اول کشیکم بود...طرفای 6 عصیرپرستار پرونده رو میگیره سمتم و میگه:ارجاع به جراحی اینترن جراحیپرونده رو میگیرم و توی اون اورژانس شلوغ دنبال مریض میگردم-سلام حاج اقا-سلام خانم دکتر...دخترم خسته نباشی...-چی شده؟-دخترم تورو خدا نذار من بمیرممیخندم بهش...مرد شصت و چندساله لاغری که معلومه موهاشو رنگ کرده از بس مشکین...با لهجه لری حرف میزنه-حاج اقا خدا نکنه اگه قراربود بمیری که نمیوردنت اینجا...-خانم دکتر...خانم دکتر...بیا سریع جای منو بگیر تازه فهمیدم کجام...مریضی که داریم احیا میکنیم کدومه...اولین باره که یه ادم واقعی رو میخوام احیا کنم...رزیدنت بدون اینکه همراها بشنون میگه:-دستاتو بذار روی هم...با کف دستت فشار بده...قلبم تازه شروع کرده به زدن...رزیدنت داره امبو میده...با فشار دوم سوم اولین دنده مریض زیر دستم میشکنه...گوشی دور گردن مدام تکون میخوره...به صورتش خیره میشم...ماتم میبره...با چشمای نیمه بازش داره نگاهم میکنه...گر میگیرم...خیس عرق شدم...چشمام پر از اشک میشه...نباید گریه کنم...همراه های مریض نمیدونن مریضشون ارست کرده...نمیدنن ادمای کمی با سی پی ار برمیگردن...نباید گریه کنم...چشمامو میبنم...همه جا سیاه میشه...عرق از سر و صورتم میچکه...همه جا رو سکوت میگیره...دیگه هیچ صدایی نمیاد...فقط منم که بالا و پایین میرم...فشار... اسخوان...شکستن دنده...فشار ...جناغ شکستن دنده...این سکل داره تکرار میشه-خانم دکتر..خانم دکتر...دست رزیدنت رو دور بازوم حس میکنم...چشمامو باز میکنم...موهام از زیر مقنعه در اومده و چسبیده به صورتم...نگاه رزیدنت میکنم...-بیا کناربی اختیار دستوراتشو اجرا میکنم...نگاه مینیتور میکنم...خط های نا منظم...بوق میزنه...نگاه پرستار میکنم...رزیدنت های مختلف یکی یکی میان داخل اورژانس...از دور نگاهی به مریض میکنن و میرن...-بیا جای منباز میرم جای رزیدنت...شروع میشه...فشار -برو رو چهار پایهچهار پایه رو میذاره جلوی پاهام و میرم بالا...حالا نیروم بیشتر میشه...حالا با هر فشار یه دنده میشکنه...حالا با هر فشار شکم پر باد میشه...حالا دیگه خودم نیستم-تا کی ادامه بدم- تا وقتی که بفهمم چجوری به خونوادش بگم مریضشون مردهاز دقه اول میدونستم که برنمیگرده...حالا دارم تک تک دنده هاشو میشکنم...حالاکه دنده ها از دو طرف شکسته فشار دادن سخت تر شده...حالا توانم کمتر شده...گوشی دور گردنم تکون میخوره...عرق از صورتم میچکه...روپوش خیسم به تنم چسبیده...سرمو میارم بالا...ایستاده روبروم...با همون لباس اتاق عمل...با تعجب نگاه خودش میکنه...میاد طرفم...سرمو میندازم پایین...چشمامو میبندم و از خدا میخوام دیگه هیچوقت هیچی نبینم...نفس نفس میزنم همه چیزدوباره تو سکوت فرو میره...سرم گیج میره و همچنان اورژانس دور سرم میچرخه-زمان مرگ:2.57 چشمامو باز میکنم همه چی برق میزنه...از پشت اشکام...با حداکثر سرعتی که دویدن نباشه میرم سمت دراورژانس...دستکشامو که پرت میکنم توی سطل...پسر  و برادر مریض رو میبینم...سرمو میندازم پایین...خط نارنجی به پاویون میرسه...چشمامو میبندمپنج سالمه:-خانم کوچولو میخوای چکاره بشی...دکترچشمامو باز میکنم...خط نارنجی ادمه داره...اشکم میریزه کف بیمارستانچشمامو میبندم...اول راهنماییم:-دایی یعنی میشه من یه روز دکتر بشم؟چشمامو باز میکنمخط نارنجی تموم شده...توی اون حاله محوی که جلوی چشممه دکمه اسانسورو میزنم...تغییری نمیکنه...چند بار تند تند فشار میدم...تغییره نمیکنه...سفتی جناغ رو هنوز زیر دستم حس میکنم...اه کثافتمیدوم سمت راه پله...طبقه اول رو رد میکنم...چشمامو میبندم:چرا انقدر درس میخونی؟باید دکتر بشمچشمامو باز میکنم...طبقه دومم...اشکام حالا تند تند میاد...به هق هق میوفتم...کسی تو راه پله نیست دستمو جلوی صورتم میگیرم...یه دستم به نرده های پله...چشمامو میبندم:-نه...یه سال دیگه کنکور میدم ...باید پزشکی قبول بشمرسیدم به پشت در پاویون...سعی میکنم اروم گریه کنم...انگشتم رو میذارم تا در برام باز بشه..چشمامو میبندم:نوزده سالمه...بدو بدو از پله ها میرم بالا...مامان قبول شدم...قبول شدم...دیگه میشم خانم دکتر...صدای بوق ارور دستگاهو میشنوم...چشمامو باز میکنم:اه...اه...کثافت...کثافت...لعنت به من که این رشته رو انتخاب کردم-خانم دکتر؟خشکم میزنه...گریم بند میاد...صدا از پشت سرم میاد...با لباس اتاق عملی که پوشیده بود ایستاده روبروم...داشتیم میبردیمش اتاق عمل که ارست کرد...بهم لبخند میزنه...دستشو به سمتم دراز میکنه...-میخوای دکتر نباشی؟ماتم برده...قلبم نمیزنه...-میخوای گذشته رو تغییر بدی؟پی نوشت:عنوان مطلب از مسابقه میهن بلاگ با همین عنوان میاد...شاید دنباله ای براش نوشتم...نویسنده نیستم...ولی عنوانش منو به فکر وا داشت
زیرزمینی