این روزها مدام خاطرات روزای اینترنی از جلوم رد میشن... نه خستگی هاش... مریض های بدش و ترس هاش
چند روز پیش مامان گفت الان همه دوستات میخوان جای تو باشن... پزشک هستی سر کاری... گفتم منم میرفتم یه لیسانس الکی میگرفتم از 22سالگی میرفتم فروشکندگی میکردم نه استرسی نه ترسی فقط ترس کار فرما بود... باور نمیکرد حرفامو
من میخواستم پزشک بشم تا قدرتمند بودن خودمو ثابت کنم ولی من اونقدر قوی نبودم الان فقط به روح و روان خودم اسیب زدم و زندگی رو برای خودم جهنم کردم