یکی از بهترین فیلم ها یا سریال هایی که رد حوزه پزشکی دیدم گری اناتونیه...سریالی جذاب برای قشر پزشک و سایر اقشار جامعه...ما شرایط کاری زندگی و اجتماعیمونو خیلی خوب نشون میده...هرچند ماجرا تو امریکا اتفاق میوفته و ما یه سری مشکلات اضافه تر داریم ولی بازم سریال خوبه...اینکه زندگی پزشکا حداقل توی دوران تحصیل محدود میشه به همون چهار دیواری بیمارستان...خونه محل کار تحصیل عاشق شدن رو شامل میشه...بغض و نفرت و عشق و امید و نا امیدی...یکی از جذاب ترین قسمتای سریال وقتیه که ابر پزشکا اشتباه میکنن ...اشتباهاتی که با وجود تمام تلاش ما غیر قابل انکاره...جایی که فکر میکنم درک جراح مغز و اعصاب بخاطر اشتباهی که میکنه موجب مرگ مریضی میشه یا عارضه ای رو براش باقی میذاره...وقتی یکی یکی همکاراش برای دلداری دان بهش میرن پیشش و هر کسی یاد اشتباهی که کرده میوفته و همگی باهم از خودشون متنفر میشن...گاهی اشتباهات ما غیر قابل جبرانه...ولی این قطعیه که هیچ پزشکی نمیخواد باعث مرک یا ازار مریض بشه...فقط یه تفاوت هست...اونجا هرچقدر که سیستم از بیمار حمایت میکنه همونقدرم از پزشکاش حمایت میکنه...حق استراحت و مرخصی و باز توانی روانی برای پرسنل و دانش اموختگانش قایل میشه
داستان مال وقتیه که من ماه سه اینترنی بودم...و داشتم کارایی رو انجام میدادم که حتی براش اموزش ندیده بودم...این یه توجیه نیست فقط میخوام نسبت به خودم بخشنده تر باشم
مریض مرد میانسالی بود که از لحظه ورود از من خواسته بود که نذارم بمیره...از صبح ساعت 5 من سرپا بودم نه استراحتی نه نشستنی...هر لحظه اورژانس شلوغ تر میشد...کارای همه مریضا انجام شده بود و یک ربع به سه صبح و بود و من یک ربع دیگه میتونستم برم و دوساعتی بخوابم تا راند صبح...تازه تونسته بودم جاییی روی استیشن اورژانس برای نشستن پیدا کنم و بعد از اینهمه ساعت که حق استراحت نداشتم دور از چشم رزیدنت سال یکی که بدتر از من رو به موت بود بشینم(البته روی پیشخون نشستن مطمینا توی چشم همه است)بزرگترین اورژانس بیمارستان دست من بود و من یه اینترن...هنوز ننشسته بودم که همراه این مریض اومد و صدام کرد و گفت انگار مریضش حالش بده...به تمام دنیا لعنت فرستادم...مریض با وجودی که نیاز به مانیتور داشت و عمل فوری ولی تو نوبت اتاق عمل بود و چند دقه دیگه قرار بود بره اتاق عمل...نبض دست لمس نشد...ژوگولار نبض نشد ومسلما به اولین چیزی که فکر کردم این بود که من دارم اشتباه میکنم..و میترسیدم جلوی اونهمه ادم بپرم رو مریض و ماساژ قلبی رو شروع کنم...در عرض چند ثانیه رزیدنت سال یک رو پیدا کردم و سعی کردم بدون اینکه خونواده مریض بفهمن و اضطرابمو ببینن بهش بگم چی شده...نبضو گرفت اونم لمس نکرد...مانتوری درکار نیود الارمی درکار نبود و رزیدنت سر تختو گرفت و برد به سمت اورژانس احیا...همون موقع پرستار منو صدا کرد تت کاغذ بازی های مسخره و چند باره مریض دیگه ای رو انجام بدم(توی سیستم ایران اینترن مثل گوشت قربونی میمونه و هر کسی هرکاری باهاش میکنه و مسلما این پرستار هرکاری برای اذیت من میتونست بکنه...نمیگم همه پرستارا اینجورن ولی خب پیش میاد)اوردر وارد پرونه شد که منو پیج کردن به اورژانس احیا...اورژانسی که قانونا باید خودش یه اینترن داشته باشه ولی بخاطر کمبود نیرو اورژانس اصلی بیمارستان من ایستاده بودم و بقیه اورژانسا دست اینترن دوم بود که بین 5 تا اورژانس میچرخید...فهمیدم تو اورژانس نیست و ساعت تحویله ممکنه رفته باشه...سریع خودمو رسوندم به احیا دیدم رزیدنت داری ماساژ میده و گفت سریع دستکش بپوش...فقط میلرزیدم با بهت و حیرت به زور دستکش لاتکسو توی دستای عرق کردم فرو کردم...هیچ کس دیگه ای نمیومد کمک جای رزیدنتی گرفتم تا بره کمک بیاره...پرسنل احیا مریضو بخاطر اینکه برانولش مشکل داشت تحویل نگرفته بود و امیو دست همراه مریض بود و به جای هر 5 ماساژ یه تنفس به تعداد ماساژ ها تنفس میداد...اولی دومی سومی...دنده ها زیر دستم میشکست و من فقط ماساژ میدادم...نمیدونم از کجا یه چارپایه هل داده شد زیر پام...یک ساعت ماساژ کامل...رزیدنت اومد در گوشم گفت مریض برنمیگرده دیگه خانم دکتر زیاد خودتو اذیت نکن...باید تنهای ماساژ بدی کسی نمیاد کمکت...چشمای بیروح و نیمه بازش زل زده بود به من...برگرد برگرد برگرد تو رو خدا برگرد...نمیر ...زنده بمون...سرمو اوردم بالا خیس عرق بودم اینتر تایم بعد اومده بود کمکم جابجا نمیشدم باش...امبو رو گرفته بود و میزد...برنمیگرده دیگه خودتو اذیت نکن...سرمو تکون دادم تا اون مقنعه مسخره از صورم بره کنار...عرقم میریخت روی دستکشا...درد زیادی توی کمرم حس میکردم...سفتی جناغ و دنده های شکسته زیر دستام حس میشد...برمیگرده برمیگرده...باید بره اتاق همل...
همون شب برگشتم خونه و رفتم ساعت 4صبح زیر دوش اب سرد....سفته جناغ و دنده ها زیر دستام بود...فقط اب سرد بود که میریخت روی تنمو تا سه روز هسچی نمیتونستم بخورم و مدام بالا میوردم...همش باخودم میگفتم اگه زودتر ماساژ میدادم اگه موثرتر ماساژ میدادم...همش تقصیر منه همش تقصیر منه...دوسال و نیم گذشته ولی هنوز اون فکرا ادامه داره...هرچند علت امبولی بود ...مریض با تشخیص امبولی بستری شده بود و اندام تحتانیشش درگیر شده بود و همون باعث ایست قلبی ریوی شد...حتی باوجودی که 80%مریضای ارست کرده برنمیگردن و تا 90%احیا قلبی روی بی فایدس...ولی هنوز نتونستم خودمو ببخشم...و هیچ کس جز خدا نمیدونه اسن وسط سرنوشت مقصر بود یا دست بندگان خدا...هرچند من به عنوان یه اینترن تمام مسیولیت هایم رو کامل و به موقع انجام دادم ولی این حس عذاب وجدان و تقصیر کار بودن تا اخر عمر منو رها نمیکنه