بد مسافرت ترین ادمی که میتونید تو دنیا پیدا کنید بابای منه...سه روز رفتیم روستا و من حالا دارم از سر درد و درد انقباض عضلات فکم میمیرم....
و فهمیدم چقدر با تمام وجودم میتونم از تمام موجوداتی که کروموزم وای دارن متنفر باشم...انقدر که خودم از این حجم تنفر هم ترسیدم هم تعجب کردم...چقدر دلم میخواد این شهر برام تموم بشه شاید بفهمم زندگی چجوری بوده
چقدر نیاز دارم مدام و مدام برای یکی غر بزنم شاید این احساسات مسخره تموم بشه...دارم فکر میکنم حالا که کسی نیس که تمام این تف های سر بالا رو براش تعریف کنم شاید لازم باشه برم مشاوره تا اونجا بتونم از همه چیزهای مخفی زندگی حرف بزنم
انقدر تحت فشار بودم که یه روز که رفیق اینجا بود شب که میخواستیم بریم خونه تو ماشین که مجبور نبودم نگاهش کنم براش گفتم...سعی کرد که حرفمو قطع کنه بهم بگه که نباید در بارش حرف بزنم...گفتم بذار حرفمو بزنم...دارم میترکم...من احمق تمام این مسائل برام مهمه...من احمق نمیتونم مثل بقیه اعضای خونواده بی تفاوت باشم...تمام این اتفاقا وجود منو کرده یه پارچه نفرت...نفرتی که تمومی نداره...نفرتی که منو تبدیل کرده به ادمی که حتی خودمم نمیتونم باور کنم و هر لحظه و هرلحظه دارم سعی میکنم نباشم این ادمی که هستم...که جای نفرت عشق بریزم توی قلبم و خدا رو جایگزین جایی که باید باشه...ولی شب من انقدر تار شده که انگار تموم نمیشه...و من لوس ترین و ضعیف ترین ادم دنیام در برابر مشکلاتم