چقدر حس عجیب و خوشحال کننده ای هست که هموز کسایی اینجا رو میخونن...نوشتن رو خیلی دوست دارم ولی حالا مادر بودن و همسر بودن و متخصص بودن خیلی وقتی برام باقی نمیذاره...دوست دارم یه روزی دخترم اینجا رو هم بخونه چون یه دفتر خیلی خوشگل دارم که خیلی توش براش مینویسم
دختر وقتی هفته 37 بارداریم بود با پاره شدن کیسه ابم در اثر معاینه دنیا اومد...من همه تلاشم رو کردم که طبیعی به دنیا بیاد ولی کلی اتفاق افتاد که منجر به سزارین شد...یه لحظه خیلی رویایی..با بی حسی نخاعی وقتی محکم شکمم رو فشار میدادن تا دنیا بیاد من داشتم اشک میریختم که نتونستم طبیعی زایمان کنم...صدای اولین گریه اش و اولین نفس هاش زیباترین صدا توی دنیا بود...ولی نمیدونم چرا دکترم همون لحظه نشونم ندادش و من همش با گریه میپرسیدم سالمه؟ تا بالاخره مامایی که تو اتاق عمل بود اوردش و نشونم داد
یه فرشته کوچولووو زشت خونی پر از ورنیکس ولی از نظر من زیبا ترین چیزی که میتونست تو دنیا باشه...اولین چیزی که بهش گفتم :سلام مامان جان خوش اومدی به دنیا
شاید اون لحظه...شاید به دنیا اومدن دخترم تنها دلیلی بود که باور بیارم به اینکه خدایی تو این دنیا هست و ما خالقی داریم که معجزه میکنه
اون یه دختر کوچولوه سالم و قوی بود دوتایی به هم تا صبح نخوابیدیم اون متعجب از این همه نور و صدا و من متعجب از اینهمه زیبایی...شب براش لالایی رو براش خوندم که تمام طول بارداریم براش میخوندم
10 روز بعد زردی گرفت من داشتم عقلمو از دست میدادم فقط گریهه میکردم تا بلاخره بعد چند ساعت زیر دستگاه بودن بی حال شد...هر کاری میکردم نه تکون میخورد نه گریه میکرد...بدو بدو رفتیم بیمارستان قندشو گرفتن خوب بود همه چیزش خوب بوذ ولی وقتی دکتر گفت بذارش زیر سینه ات اصلا چیزی نخورد دکتر گفت خیلی بچه تنبلیه بستری بشه
گریه میکردم و میگفتم مامان نمیتونستم تو خونه ازش مراقبت کنم میترسیدم...رگش رو گرفتن و رفتیم تو اتاق فتو تراپی یه بچه دیگه هم اونجا بود که مادر 40 ساله و بی سوادی داشت من گریه میکردم و اون منو دلداری میداد که خوب میشه من دو هفته است که اینجام...وقتی پرستار بهم گفت جریان پسرش چیه من بیشتر عر زده...بچش با زردی روز اول دنیا اومده بود و بلافاصله بستری و فتو تراپی شد بعد چند روز که زردی بچه مقداری کمتر شده بود مادر اصرار کرده بود که خسته شدم و میخوام برم خونه دکتر بهش گفته بود یک روز برو استراحت کن و فردا بیا و اون مادر یک هفته بعد با بچه بیحالی که زردی شدید داشت نمیتونست چیزی بخوره و حتی نمیتونست گریه کنه با بیلی روبین 26 اومده بود این یعنی اسیب قطعی مغزی با مقدار نامشخص دکتر بالافاصله خواسته بود که تعویض خون انجام بشه ولی ناف بچه افتاده بود تقریبا و این اول مصیبت بود