روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

خاطره

دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۴:۱۵ ق.ظ
ـکارت شناسایی؟دختر با تعجب نگاه کرد وگفت:ندارم.-عابر بانک یا هر کارتی که اسم وفامیلت روش نوشته باشه.دختر تازه سرش را بالا اورده بود.زنی جوان را مقابل خود میدید که با نفرت هرچه تمام تر سوال و جوابش میکرد.چادری وسر تا پا سبز...سبز...دختر کم کم نگران میشد.زن کارت بانک را گرفت وفرمان داد...-سوار شو...صندلی عقب...زود باش...شنیدی چی میگم یا نه؟نفرت زن در صدایش موج میزد..-مگه کری؟سوار شو دیگهدختر جوان بهت زده سوار ماشین پلیس شد.وقتی روی صندلی نشست وسر برگرداند پسر جوان را دید که کنار پلیس مرد ایستاده بودو با نگرانی تمام نگاهش میکرد.چه اتفاقی افتاده بود؟چرا مستحق این همه تحکم ونفرت بود؟دختر در کمال خونسردی نشسته بود و فکر میکرد...-من گناهی نکردم.پس نگرانی او بی مورد ه.ماشین به راه افتاد واز پسر جوان دور شد.دختر سرش را پایین انداخت ودید که دارد ناخن هایش را به هم میسابد...ناخن هایی که برای اذیت نشدن جسم بیمار حین معاینه همیشه باید کوتاه وبدون هیچ ارایشی میبود.تمام صحنه های چند ساعت قبل داشت باسرعت از جلوی چشمش میگذشت...چند ساعت قبل...خانه خواهرش...با هیجان و وسواس شدیدی لباس هایش را انتخاب میکرد.مثل هر موقع دیگری که اضطراب داشت مدام حرف میزد ومیخندید...اضطراب دیدن یک دوست بعد از مدتها...دوستی که واقعا دوست بود...تنها کسی که همیشه سکوتش را شنیده بود...حتی اگر جنسیتش با دختر یکی نبود...پسر جوان بهترین دوستی بود که دختر داشت...-ایران جای زندگی نیست...این کثافت...این شهر سیاه...هر روز داره انسانیت انسان هاشو از بین میبره...باید رفت...دختر خندید وسعی کرد پسر جوان را با هر دلیلی...بی منطق یا با منطق به ماندن امیدوار کند...خود خواه نبود..فقط از اینده مطمئن نبود...فقط چون نگران بود ومیترسید...پسر چکارمیکرد؟تنها‍‍‍.در غربت؟...دختر این روزگار را گذرانده بود...به جبر زمانه...نمیخواست پسر هم این روزها را تحمل کند...میدانست طاقت ندارد...دل نازکی داشت...غربت. تمام او را نابود میکرد.-موبایلتو خاموش کن بده به من.زن از صندلی جلوی ماشین پلیس این فرمان را میداد.دختر عجولانه درحالی که دستش میلرزید موبایلش را دراورد.خاموش کرد وبه زن تحویل داد.مغز دختر منجمد شده بود واشفته فکر میکرد.-فکر کن...نترس...یه کاری کن...حرفی بزن...بدون دلیل تو رو گرفتن...چه جرمی کردی مگه...گناهی نکردی...نه خلاف عرف نه خلاف شرع...-سکس یه رابطه خیلی لذت بخشه.چه فرقی میکنه طرفت کی باشه...مهم اینه که خوشگل وخوش هیکل باشه تا تورو ارضا کنه...همیندختر نگاهی به کیانا کرد و گفت:-نه اینکه ادم سنتی باشم واین کار به نظرم قبیح بیاد ومیدونم که میل جنسی توی هر انسانی یه نیاز فیزیولوژیکه.ولی یه سکس وقتی کامله که قبل از لمس یه جسم یه روح رو لمس کرده باشی.وقتی یه روح رو دوست داشته باشی وعاشقه لمسش کرده باشی جسمی که همراهشه رو بی منطق دوست داری...سکس وقتی کامله که روح و جسمت باهم درگیر یه نفر باشن...-بابا بیخیال...فکرکردی مردی که بعدا میشه شوهرت قبل از تو هیچ کاری نکرده وبه تمام اینایی که گفتی فکر کرده؟کیانا کوسن مبل را پشت کمرش مرتب کرد وادامه داد...-نخیر عزیزم...هر غلطی خواسته کرده اخرشم میزنه تو سر زنش که بپوشون خودتو...که لذت نبر...نبین...خودتومحدود کن..تاخودش به لذت بردنش از تو وبقیه زن ها ادامه بده..بله عزیزم جامعه ما همینه...دختر جوان لبخند تلخی زد وگفت-نظری درمورد حرفت ندارم...ولی به اعتقاداتت احترام میذارم...خب فکرادما فرق میکنه...سکس برای من فقط بین زن وشوهر معنی میده-خانم تورو خدا...من اینجا پیش خواهرم هستم.بارداره.پره اکلامپسی داره وتهدید به سقطه.خواهش میکنم فقط گوشیم دست خودتون روشن باشه که نگران نشهزن با بی تفاوتی سرش را تکان داد و گفت:-باید صبر کنی تا برسیم پایگاه ارشاد.میخواستی مثل زنای بد کاره  نیای توی خیابون.تو خونت این جوری لباس بپوش نه واسه شوهرای مردم.زن بدکاره؟؟؟دختر صدای شسکتن غرورش را میشنید واین تازه اول راه بود.دختر بغض کرداشک در چشمانش جمع شد ولی به خودش قول داد که جلوی این زن ضعف نشان ندهد.کیفش را بغل کرد وبه لباس هایش نگاه کرد.شلوار کهنه گشادی به پا داشت.پالتوی سفید خواهرش وشال قهوه ای...-چه شالت قشنگه دخترم خودت بافتی؟-ممنون خانم قابلی ندارهزن چادری که در صف جلوی دختر ایستاده بود میپرسید...-خودت قابلی دخترم سبزی چی میخوای؟-من سبزی نمیخوام نوبت خواهرم رو نگه داشتم.بارداره نمیتونه بایسته-اعزیزم خدا حفظت کنه کجا زندگی میکنی دخترم؟-شهرستان درس میخونم .خونه خواهرم اینجاستزن مهربانانه لبخندی زد وگفت:ماشالا چی میخونی؟منم پسرم تازه لیسانس گرفته شهرستان سربازه-پزشکی میخونم.سال اخرم.منم از خونوادم دورم.مادر پدرم تنها شهرستانن.ما که بچه های خوبی برای خونوادمون نبودیم.تابچه بودیم که خون دل میخوردن بزرگمون کنن الانم که اونا پیر شدن ما ازشون دوریمچشم های زن برقی از تحسین زد گفت.ماشالا چه خانم دکتر با کمالاتی...خداحفظت کنه برای خونوادت...پدرمادرت بهت افتخار میکنن...تو دختر خوبی هستی...-این دستمالو بگیر ارایشتو پاک کن.دختر دستمال را گرفت اول اشک هایش را پاک کرد وبعد دستمال را به صورتش کشید.به دستمال نگاه کرد فقط جای دو قطره اشک روی دستمال بود-آجی حاضری میخوای بری بیرون؟-اره...وای نه نمازمو نخوندمدختر صورتش را شست وضو گرفت ونمازش را خوانددختر جوان خواهرش را میدید که دست به کمر ونفس زنان وارد اتاق شد ورو برویش نسشت.شکمش بزرگ شده بود در هفت ماهگی.-ای بابا تو ارایشتو پاک کردی که نماز بخونی؟خب میرفتی بعد قضاشو میخوندیدختر صلوات فرستاد و با لبخندی چادرش را از سر برداشت.-جناب سروان!اون دختره...مانتو ابیه..اتوموبیل توقف کرد وپلیس زن و مردباعجله به سمت دختر جوان ابی پوش رفتند.دختر به بیرون نگاه میکرد. -سلام-سلام محمد خوبی؟محمد نگاهی به سر تا پای دختر کرد وگفت:-این مانتو کوتاه ابی چیه پوشیدی؟و با عداوت ادامه داد:امیدوارم ارشاد بگیرت تا دیگه این مانتو رو نپوشیدختر با لحنی غمگین گفت:-بخاطر تو پوشیدمتمام شادی قلب دختر در همین اولین دقیقه دیدار از بین رفته بودچند سال پیش بود و دختر جوان تازه با محمد اشنا شده بود.محمد عاشقش بود ولی عاشق دختری که خودش بسازد وبجایش فکر کند و تصمیم بگیرد نه عاشق دختری که رو به رویش مینشست.محمد تمام عشق و گذشت دخترک را نمیدید وبه تحکم و تححقیر دختر ادامه میداد...دختر میدانست که محمد تمام این کارهارا بدون بدجنسی انجام میدهد.ولی دختر نمیتوانست بفهمد چرا محمد به سرزنش کردنش در مورد مسایلی که نقشی در ان نداشت ادامه میداد-پدرت فاسده...چرا باید یه زن دیگه میگرفت؟دخترک جواب سوال را نمیدانست ولی عاشق پدرش بود.-بیچاره شوهر قبلی خواهرت ...خوب شد از خواهرت جدا شد.تو هم نباید با خواهرت رفت وامد کنی.فکرتو خراب میکنه.-ازبرادرت متنفرم چرا انقدر دوسش داری؟دختر عاشق بود.عاشق تمام خوانواده واطرافیانش ودلیل نفرت محمد را درک نمیکرد.دختر تمام حرف هایش را در نگاهش سکوت کرده بود.ولی محمد هرگز ندید.-برو کنار...بشین عقبدخترک فرمانبردارانه به صندلی عقب رفت.زن ابی پوش سوار شد ونالید:-خانم تورو خدا...شوهر م منو میکشه-خفه شو...ساکت...صداتو نشنوم-تورو امام حسین خانم بذاربرم.قول میدم دیگه اینجوری نپوشم.-دهنتو اب بکش...اسم امام حسینو نبر...همین شماها با این حجابتون دشمن امام حسینید.دختر باشنیدن صدای روضه امام حسین شروع کرد به کریه کردن.سه سال قبل بود...شام غریبان...محمد کنار دختر نشسته بود.باهم شمع روشن کرده بودند.دخترهمانطور که ذکر میگفت وتسبیح را در دست میچرخاند بی صدا اشک میریخت.روبه محمد کرد وگفت:-محمد من دوست دارم ولی توی زندگی دوست داشتن کافی نیس.احترام مقابل هم لازمه...یادت باشه نجابت و ایمان هیچ ربطی به چادر سر کردن نداره.محمد که انتظار این کلمات را نداشت با تعجب نگاه دختر کرد...نمیخواست قبول کند که برای عشقش هیچ تلاشی نکرده بود-ببخشد خانم ما کی میتونیم بریم خونه؟-یه ساعت دیگه-ولی شما یه سا عت پیشم گفتی یه ساعتی دیگه ولی ما هنوز تو این ماشینیم...من که بهتون گفتم خواهرم بارداره...توروخداگوشیموروشن کنید...یه وقت زنگ میزنه نگران میشهدیگر تنها چیزی که از دست دختر بر می امد التماس بود.صدای خواهرش توی گوشش زنگ میزد که میگفت:-تو همیشه فکر میکنی فقط مشکلات خودت مشکلن...تو فقط به فکر خودتیصدای پسر جوان را میشنید که میگفت:-خیلی بچه گانه فکر میکنی...مشکلات تو که مشکل نیستندختر با خود فکر کرد...نباید از کسی کمک بخوام...باید خودم حلش کنم.یاد چند سال پیش افتاد وقتی که از هر کس و نا کسی هزار ویک حرف وحدیث در مورد ازدواج پدرش میشنید ودم نمیزد تا مادرش با خبر نشود...وقتی خبر طلاق خواهرش را شنیدبا تمام رنجی که تحمل میکرد بایداورا دلداری میداد ومیخنداد...باید تنهایی ودوری را تحمل میکرد...باید مادرش را که در بیمارستان روانی بستری بود هرروز به زندگی امیدوارتر میکرد...باید محرم دل شکسته وعاشق برادر میبود...بار تمام این مسیولیت ها را تنها به دوش میکشید درحالی که هنوز بیست سال هم نداشت...در تمام ان روزها دختر سنگ صبور همه اعضای خانواده بود...درتمام ان روزها به خاطر خنده های بلند وطولانی اش متهم به خوشبخت بودن میشد...خندهای بلندی که برای پنهان کردن غم های دل خودش میکرد...درتمام ان روزها تنها پسر جوان نصفه ونیمه به سکوتش گوش میداد...-پیاده شید زود باشید....زود برید داخلدختر از ماشین پیاده شد...خود را دراحاطه مردان سبز پوشی میدید که به شرمانه به انها لبخند میزدند...یاد شنیده هایش افتاد وبیشتر ترسید...احساس میکرد برهنه در برابراین مردان ایستاده است.سرما به زیر لباس های گرم به جان دختر نفوذ میکرد.دختر لرزیدشالگردنش را به خودش نزدیکتر کردو با عجله از محوطه گذشت و وارد اتاق شداتاقی پراز زنان ودختران جوان بودکثرا میخندیدند و عده ای هم گریه میکردند.زنی برسر یک پلیس فریاد زد-اول برید زنای خیابونی رو جمع کنید نه اینکه به ما گیر بدید...مگه ما چکار کردیم؟-ساکت حرف نزن...با این قیافه توی جامعه اومدن جرمه ولی هر کاری توی خونه بکنید به ما ربطی نداره-پس به زنای بدکاره کاری ندارین ولی زن ودخترای مردم گناهکارن که یکم از موهاشون پیداست تا مردای شما به گناه نیوفتن...که گه کاریا توی خونه باشه اره؟این خوبه/صیغه؟-بیا بریم تو خونه...تنهام...یکم پیشم باش بعد برو-نه محمد تو که منو میشناسی.جایی نمیام که با هم تنها باشیم-ای بابا تو قراره زن من بشی.من دوست دارم-میدونم ولی همه این چیزا بمونه برای بعد از عقد...من به خودمو مامانم قول دادم تا عقد کاری نکنم...واینکه الان باهاتم بخاطر اینه که بابا و مامانم بهم اعتماد دارن-اه...از دست مامانت خفه شدم...خب پس من اینجا کار دارم...توپیاده شو برودرحالی که ناخن هایش را بهم میسابید فکر میکرد محمد منو دوست داره مطمینمدختر در حالی که پیاده میشد گفت-محمدمن خیلی دوست دارم ولی یکم به اعتقاداتم احترام بذار-مگه کری؟یا خودتو میزنی به کری؟میگم برای چی تورواوردن اینجا؟دختر به خودش امدتوی سالن بزرگ سبزرنگ روبروی زن سبز پوش نشسته بوددختر با لکنت گفت:نمی...نمیدونموناخن هایش رابه هم سابیدزن با خشونت پرسید:مگه میشه؟چی تنت بوده؟دختر بهت زده جواب داد-همین پالتوی سفیددختر میخندید وبه خواهرش میگفت:میخوام با پالتوی سفید برم که مثل خانم دکترا باشم...یه سالی هست ندیدمش-اینو ببر میز بعدی استعلام بگیراین زن هم سبز پوش بود...سرتاپا...باچادر مشکیسبز...سبز...دختر به سبز علاقه ای نداشت و خواهرش عاشق سبز بود...دختر میگفت سبز برای طبیعت قشنگ است...دوسال پیش بود وقتی که دختر برای اولین بار به اتاق عمل  میرفت.استاد با صدای بلند وسط اتاق عمل شماره سه میگفت:-ما توی اتاق عمل سبز میپوشیم...تابتونیم به مریض ارامش بدیم...سر تا پا سبز چون رنگ ارامش بخشه...پس یادتون باشه توی اتاق عمل حق پوشیدن روپوش سفید ندارینارامش...ارامش...دختر تنها چیزی که در ان لحظه نداشت ارامش بود.زن برگه استعلام را به دختر داد وگفت:ببر اونور برات تایید کنن...بذار توی صف باشه صدات میکنندختر برگه را گذاشت ونشست وشروع کرد به سابیدن نا خن هایش به همدختر بغل دستی اش با صدای هر چه خشن تر در حالی که اینه را از کیفش درمی اورد تا ارایشش را ببیند گفت:-برید بمیرید همتون...ازتون متنفرمدختر صدای خودش را میشنید که میگفت:-من از هیچ کس و هیچ چیز نمیتونم متنفر باشم.میتونم بیتفاوت باشم ولی متنفرنهپسر جوان خندید و دختر را در اغوش کشید و گفت تو دختر خوبی هستی.اسم دختر را صدا زدند...-بله خانم منموایسا روبرو دوربین ازت عکس بگیرمدختر ایستاد وزن پرسید:-تورو چرا گرفتن ؟چی تنت بود؟-همین پالتو-دروغ نگو.همتون دروغ گویید...الکی که کسیو نمیارن اینجا-دروغ نمیگم نشسته بودم سر ایستگاه اتوبوس دکمم باز شده بود وقتی بلند شدم یادم رفت ببندم چند قدم اونطرف تر گرفتنم-دروغ گو...دختر دوساعت پیش وقتی از فاصله نیم متری دو اتوبوسی که روبرویش ایستاده بودند به خیابان وگذر ادم ها وماسین ها نگاه میکرد را به یاد اورد.فکر میکرد قضاوت ما ادم ها هم اینجوریه...فقط یه لحظه از یه ادمو میبینیم وبه خودمون اجازه میدیم قضاوتش کنیم...مگه ما چند سال جای اون ادم زندگی کردیم که بتونیم قضاوتش کنیم...پس یادم باشه...فقط میتونم زندگی خودمو داشته باشم...قضاوت بقیه ادم ها با خداست  فقط اونه که میتونه ادما رو قضاوت کنه-بچرخ رو به من...هی مگه با تو نیستم بچرخ روبه من...پلاک بالادختر پلاکی که مشخصات فردی اش روی ان نوشته بود را بالا گرفت وبه دوربین نگاه کرد...برق مکررفلاش دوربین چشمش را ازار میداد .یاد مجرم های فیلمهای جنایی افتاده بود...چیزی که در دلش جوانه میزد از چشمش تراوش میشد...چه بود؟خودش هم نمیدانست-برگه رو بگیر ببر میز 4-بفرمایید خانم میششه کار منو زودتر انجام بدید؟من مال این شهر نیستم داره دیرم میشه-تو مال اینجا نیستی؟نمیشه بری...زنگ بزن بیان دنبالتدختر له شده بود...دیگر اینهمه حقارت را نمیتوانست تحمل مند.تمام تلاشش را کرده بود که کسی بویی از ماجرا نبرد ولی حالا...فشار حقارتی که دراین دوساعت تحمل کرده بود بیشتر از توان او بود...24 سال رنج درس خواندن را تحمل کرده بود که این حقارت را تجربه نکند ...به کدام جرم این همه تحقیر میشد...بغض دختر ترکید.پسر جوان در راه بود ولی چاره کار نبود...پدر بیمارش تنها چاره بود-الو-الوبفرمایید-بابا؟-شما؟خانم با کی کار داری خانم؟-بابامنم-چی شده عزیزم؟چرا صدات اینطوری شده؟نشناختمت اصلاصدای گرم ومهربان پدر دختر را دلگرم میکردپدر بازن پلیس حرف زد دختر ازاد شد...به جرمی که هنوز نمیدانست چیست؟-باشه تو ازادی میتونی بری .پدرت گفت میتونی بری.فقط باید این فرم پر بشه بعد بری...مدرک تحصیلی؟-دکتریدختر نگاه متعجب دخترکان وپلیس های اطرافش را حس کرد ونگران تر شد...دختری از ان عقب سوتی به نشانه تعجب زد.-خانم میتونم برم؟-شغل پدر؟-پزشکزن پلیس بالاخره سر بلند کرد ونگاهی به سر تا پای دختر کرد وبرگه را به دستش داد وگفت:در سمت چپدختر از پایگاه خارج شد وبغضش ترکید.بعد از سالها که قول داده بود گریه نکند ودرتمام این سالها در مقابل هیچ مشکلی زیر قولش نزده بود.ولی حالا بعد از این همه تحقیر بغضش ترکید وفریاد زد:-از همتون متنفرمپسر جوان دوان دوان ومضطرب به سمت دختر امد واورا در اغوش کشید وگفت:-اروم باش.من اینجامدختر هق هق کنان گفت:-تقاص این کارشونو پس میدن...مطمئنمولی دختر تقاص کدام گناهش را داشت پس میداد؟شاید تقاص عشق پنهانش به پسر جوان یا خیال بوسه های گرم و عاشقانه او را پس میداد...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۰۹
زیرزمینی

نظرات  (۳)

Gham angiz bood
پاسخ:
مرسی که سر زدید
سلام سایت خیلی زیبایی دارید، اگه دوست دارید خوشحال میشم باهم تبادل لینک کنیم.
برای ثبت لینک خودتون میتونید به وب سایت ما به آدرس زیر مراجعه کنید.
--> تبادل لینک سه طرفه بر اساس معیارهای جدید گوگل، بهبود ورودی و رتبه سایت شما در گوگل http://lg-zh.com/links

سلام خیلی وبلاگ زیبایی دارید، خیلی لذت بردم از وبلاگتون، اگه دوست داشتید خوشحال میشم باهم تبادل لینک داشته باشیم
پرتال تبادل لینک رایگان ما دارای رنک 5 گوگل و بیش از 12000 بازدید است، به آسانی لینک خودتون را ثبت کنید و رتبه گوگل و بازدید وبلاگ خودتون را افزایش بدید
http://lg-zh.com/links