روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

برای یه دوست خوب

دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۸:۵۳ ب.ظ
ساعت یازده شب بود ...صدای زنگ موبایل توی اتاق پیچید...دختر جوان با دیدن عکس رز ابی روی صفحه موبایل لبخندی برلبش نقش بست و گفت سلام-سلااامهمیشه همینجور سلام میکرد ...با تاکیدی کوتاه ودلنشین روی حرف الف....دختر مثل همیشه بی حوصلگی هایش را فراموش کرد وشروع کرد به حرف زدن...چند روزی بود که دو دل بود نمیدانست انجام کاری که به ان فکر میکرد درست بود یا نه...ولی دوست داشت انجامش دهد....حدودا دوسالی بود که او را میشناخت ولی هرگز از زندگی خصوصی دختر  چیزی نمیپرسید...همانطور که خودش هم جز حوادث روزانه از چیزی حرف نمیزدبعد از مکالمه ای کوتاه وحرف زدن از هر دری خداحافظی کردند.دختر درحالی که همچنان لبخند میزد تلفن را قطع کرد وبرگشت پشت میز تحریر وشروع به مطالعه کرد.-باید باهاش حرف بزنم .دیگه فایده ای نداره .بعد از این همه مدت باید درموردم بیشتر بدونه.نمیخواااااام دوستیمون خراب بشه.فکر دختر ارام نمیگرفت تا به مرور درس هایش بپردازد...تصمیمش راگرفت به ساعت گوشی نگاهی انداخت.حدود یک شب بود.-میدونم که صبح زود میره سر کار ولی شاید بیدار باشه...دختر جوان شروع به تایپ کرد:نمیخوای یه قصه بشنوی تا خوابت ببره؟برخلاف همیشه خیلی زود جواب امد-سلام.خوبی؟تو چرا بیداری؟اتفاقا خوابم نمیبرد...بفرما من در خدمتمدختر لبخندی با دلهره زد وگوشی را برداشت شماره گرفت...عکس رز ابی روی صفحه نمایش ظاهر شد واوای انتظار پسر جوان از پشت خط شنیده شد...ـسلااام-سلام...چطوری؟چرا بیداری؟-سلامتی هیچی خوابم نمیبرد-مزاحم نباشم؟-نه اتفاقا تنهام امیر رفته شهرشون...خب داستانتو بگو نمیدونستم داستنم میگی خانم قصه گودختر جوان خندید وگفت:نه داستان که نیست فقط میخوام یه چیزایی بگم شاید باید بدونی نمیدو نم چرا میخوام بگم ولی دوست دارم بدونی-بفرمادختر از پشت میز تحریر بلند شد و روتخت دراز کشید...یکی بود یکی نبود...توی یه شهر دور یه دختر بچه باخونوادش زندگی میکرد...فرزنداخر خونواده...همیشه کوچیکه...ولی یکم زیادی میفهمید ... وقتی دعوای مامان باباشو میدیددوست داشت کاری کنه که زندگی بهتر بشه که همه شاد تر باشن همیشه با خود ش میگفت اگه دکتر بشم .میشم باعث سرافرازی...تا روزی که مادر دختر بخاطر خیانت های پدر کلی قرص خورد ...دختر داشت درس میخوند وقتی صدای گریه خواهرش رو شنید فکر کرد ای بابا دوباره دعواستولی رفت ودید که مادرش بیهوش افتاده کف اتاق وخواهرش بغلش کرده و مدام جیغ میزنه وگریه میکنه.پدر بهت زده نگاه زنش میکرد واروم ومدام زنش رو صدا میکرد...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۰۹
زیرزمینی

نظرات  (۱)


سلام دوست عزیزم، خیلی از دیدن وبلاگ قشنگتون و مطالب زیباش خوشحال شدم، ما هم یه سایت توریستی و گردشگری داریم که دوست داریم باهم تبادل لینک کنیم، اگه دوست داشتی به سایت ما سر بزن و لینکتو ثبت کن
هم ثبت لینک رایگانه، هم آمار بازدیدت را بالا میبره، هم رتبه گوگل وبلاگت را بالا میبره، موفق باشی ;)
آدرس سایت :
http://www.missourisites.org/links