روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

برای یه دوست خوب 2

پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ق.ظ
دختر ماتش برده بود به سمت مادرش دوید و دست کرد ته حلق مادرش تا شاید بتواند اورا وادار به برگردوندن قرص هایی بکنه که بسته خالیشون کف اتاق پخش بود...وقتی مادر عکس العملی نشون نداد دختر سر خواهرش فریاد زد :برو ماشینو بیارخواهر بزرگتر گریه کنان به سمت پارکینگ دوید...مرد زنش رو بغل کرد و از پله ها پایین برد دختر انقدر حول شده بود که روی بلوز شلوار گل گلیه ماماندوزش فقط یه روسری کهنه بست روی سرش و با همون دمپایی ابری به دنبال پدرش از خونه خارج شد وسوار ماشین شد...توی تمام راه دختر سر مادرش رو روی پاهاش گذاشته بود و فقط نفس های مادرش رو میشمارد.خواهر تمام مدت درحال رانندگی گریه میکرد و پدرش با حالتی تبدار هذیون میگفتمادر رو روی تخت بیمارستان گذاشتن ودختر با همون سر ووضع نامناسبش در حالی که تمام بدنش میلرزید رفت دنبال دکتر وپرستار.دختر جواب هیچ کس را نمیداد تا وقتی پزشک اورژانس بالای سر مادرش امد.شرح حال گرفت و دستورات لازم رو داد.اول شست وشوی معده وبعد هم عکس برداری.دختر با حالتی تبدار بی توجه به اطرافیانش که اونو به دلیل لباس ناجوری که به تن داشت با تعجب نگاه میکردند دنبال ویلچر رفت تا مادرشو به بخش عکس برداری ببره...بعد از عکس برداری دیگه نتو نست تحمل کنه و حاله اشکی که جلوی دیدش رو گرفته بود سرازیر شد....تازه بعد از یک ساعت بود که متوجه شد خواهرش و پدرش نیستن...بعد فهمید خواهرش غش کرده و روی تخت کنار مادرش خوابیده و پدرش رو هم به بخش قلب بردننمیدونست چطور رسیدن خونه...کی کارهای بستری مادرش را انجام داده بود ...فردا صبح قرار بود مادر مرخصی بشه.دختر به اصرار پدر به دبیرستان رفته بود وخواهر بزرگتر به بیمارستان.نزدیکای ظهر بود که خواهر بزرگتر زنگ زد وگریه کنان گفت که مامانو مرخص نمیکنن...گفتن باید روانپزشک ببینش...به هر  زحمتی بود تا بعد از ظهر مادر مرخص شده بود دختر مدام مادرش رو میبوسید و از کنارش تکون نمیخورد.دختر میدونست که تنها درمان مادرش برادره که اونم راه دور بود.یه سالی میشد که برادر رو ندیده بودن.خیلی زود کارای سفر مادر رو کردن وهفته بعد پیش برادر فرستاده بودنش.در نبود مادر دختر میخواست مرهم درد های سالیان دراز خواهری بشه که در شرف یه ازدواج بود...میخواست مرهم دردهای پدری بشه که روز به روز بیشتر خودشو توی کار غرق میکرد...مرهم سالهای از دست رفته مادر بشه ...دلسوز برادر غربت زدش باشه...تو اون سن وسال کمش چاره تمام این دردها رو دکتر شدن میدونست..همون موقع ها بود که دختر برای خودش یه دنیا خیالی ساخت دنیایی که توی اون دوستای مهربونی داشت...میتونست بلند بلند بخنده گریه کنه نگران کسی نباشه وکسی رو داشته باشه که نگرانش باشه یه دنیای سر سبز با جنگل و کلبه و درخت وحیوونایی که دوست داشتنین وخونه جنگلی وسامان ومژده وساشا وانوش و خیلیای دیگه ...دنیاییی که توش تایید بشه .سازشو بزنه .بخنده .بدوهدختر فقط خواسته بود همه رو خوشحال کنه فقط میخواست مرهم درد باشهدوسالی گذشت و دختر دکتر شد...ولی مادرش هنوزم شاد نبود...پدرش هنوزم از خونه فراری بود...خواهرش طلاق گرفته بود وغم زده برگشته بود...برادرش هنوز توی غربت بود...دختر هنوز غمگین بود هنوز ناتوان بود وفهمیده بود که دکتر بودن شادی براش نیوردهدختر فکر میکرد حالا که نتونستم کسی رو شاد کنم شاید حداقل خودم بتونم زندگی شادی داشته باشمتا اینکه دختر یه روز یه لبخند جلوش دید...یه مرد که دستاشو به سمت دختر دراز کرده بود.دختر بهت زده نگاه مرد میکرد ولی بالاخره فهمید که این عشقه.این خوشبختیه.این لذته این زندگیه.دختری که سالها بود به هیچ کس اعتماد نمیکرد.حالا با یه لبخند کوچیک همه خودشو باخته بود.مرد به دختر میگفت که دوسش داره ودختر ابلهانه اون لبخند شیرین رو باور میکرد...دختر نفس عمیقی کشید پسر جوان هنوز پشت خط تلفن درسکوت کامل گوش میداد و دختر باسردی هر چه تمام تر به تعریف ادامه داد:مرد دوبار دل دختر رو شکوند و هربار با دلایل احمقانه کار خودش رو توجیه میکرد ودختری که سالها با بی اعتمادی به اطرافیانش سرکرده بود حالا هر بار حرف های احمقانه مرد رو باور میکرد و هر روز بیشتر دلش تنگ  شاد بودن میشدتا روزی که مرد بهش گفت دیگه نمیتونه با دختر باشه و میخواد با کس دیگه ای باشهتمام دختر فرو ریخت.تمام باورش از پزشک بودن وخوشبختی به فنا رفت...بعد از سالها دختر شروع کرد به گریه کردن...بعد از این همه سال که به خودش قول داده بود گریه نکنه حالا مرد تونسته بود اشکشو در بیاره...دختر تنها وغریب بود...پدر سرگرم مسایل خودش بود وگوش نمیداد...مادر وبرادر در غربت بودند و خواهر در تدارک ازدواج دومش بود...دختر تنهای تنها بود وزخم خورده...بعد از این ههمه سال دلش لک زده بود برای یه اغوش که بدون اینکه غرورش بشکنه خودش رو توش رها کنه و تمام غم هاش از چشماش بزنه بیرون...واسه اینکار فقط یه دوست داشت...دوستی که حاضر به گوش کردن نبود و دختر نمیدونست چرا...پنهان کردن تمام این چیزا و مدام گوش دادن به درد بقیه دختر رو ضعیف کرده بود...حالا بعد از یه سال وتحمل تمام اون دردها...دختر تصمیم گرفت واسه دوستش یه قصه بگه....حرف های دختر که تمام شد گریه نمیکرد ولی پشیمون شده بود از گفتن تمام این حرف ها....-الو صدا میاد؟هنوز هستی؟صدای پسر جوان انگار که از ته چاه میامد:-اره.......پسر به سرفه افتاد شدید سرفه میکرد و در بین سرفه هایش با حالتی بغض الود گفت:-زن...زنگ...می...میزنموتلفن قطع شد.دختر بهت زده و پشیمان به سقف تاریک اتاقش خیره شده بود.بعد از مدتی تایپ کرد:ببخش نباید میگفتم.جواب امد:متاسفم.هیچوقت فکر نمیکردم تویی که همه چی توی زندگیت داری و مدام میخندی این اتفاقا برات افتاده باشه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۱۲
زیرزمینی

نظرات  (۲)

Kheyli sakhti keshidi mifahmamet
سختی اینا رو ول کن..

ما از اینکه یه خانوم دکتر با لبخند جوابمون بده کیف می کنیم

بچه هم بودیم خانوم دکتر یه خنده می کرد یه دست به سرمون می کشید ده تا امپول هم می دادن می زدیم
خانوم دکتر الان بزرگ شده کسی نمی تونه گولش بزنه
پاسخ:
چشم سختی و اینا رو ول میکنیم و تاجایی که بشه به مریضا لبخندمیزنیم