روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

جوانی

شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۹ ق.ظ
نسیم خنکی که از روی رودخانه میگذشت با موهای دختر جوان بازی میکرد...پسرجوان مدام حرف میزد و دختر چیزی نمیشنید...فقط یه انعکاس نورهای رنگی که روی سطح رود خانه افتاده بود خیره نگاه میکرد...سالها بود که دختر عاشق اب و رودخانه وجاده سرسبز کنار رودخانه شهر بود...روز های شاد جوانی را در کنار این رود خانه گذرانده بود و هر وقت که به شهر باز میگشت حتما سری هم به رودخانه میزد...-حواست کجاست؟دختر برگشت وبه پسر لبخندی زد:-ممنون که منو اوردی اینجا...همیشه حالمو بهتر میکنه-پاشو یکم راه بریم دختر...انقدرهم نرو تو فکر وخیال...به چی فکر میکنی که انقدر برات جذابه؟ساعت حدود 10 شب بود...دختر و پسر در کنار هم قدم میزند.پسر تمام تلاشش را میکرد که دختر را بخنداند.از کی عاشق لبخند معمولی این دختر سر سخت شده بود خدا میداند.ولی حالا چه فرقی میکرد.حالا که بعد از مدتها دختر را در کنار خودش میدید فقط میخواست او برایش بخندد تا دنیایش زیبا تر شود.این همان دختر سرسخت وشاد چند سال پیش نبود اما هنوزم گاهی دوستش میداشت.چه چیزی میتواند یک ادم را طی چند سال انقدر تغییر دهد.باد شال دختر جوان را تکان میداد وموهای مشکی دختر با هوا بازی میکرد .پسر باخود گفت:خدایا یعنی میدونه تو دل من چی میگذره؟-چقدر اذیت کردی تا اومدی؟میدونی چند ساله ندیدمت؟دختر لبخندی زد و گفت:چه هوای خوبی شده؟ماه تو اسمون کاملهوهر دو سر بلند کردند و ماه را خیره نگریستند.-فقط یبار دیگه ماه رو انقدر بزرگ دیدمپسر برگشت وخنده کنان گفت:ماه من تویی دیوونه...چند سال پیش بود؟دختر به یاد میاورد ....که شب از نیمه گذشته بود که سوار برماشین بود که جوان بود که از صمیم قلب شاد بود که کنارش مردی نشسته بودکه این مرد تنها مردی بود که در زندگی دوست میداشت که رو به سمت ماه حرکت میکردند.-تاحالا ماه رو به این بزرگی ندیده بودمماه با ان چاله های بزرگش.زرد رنگ. چنان نور افشانی میکرد که انگار نه انگار چند ساعتی از نیمه شب گذشته است.علی برگشت و با ان لب های کوچکش لبخندی تحویل دخترک داد...دختر خیره علی را مینگریست وبا خود فکر کرد:درسته 16 سالی از من بزرگتره و استادمه ولی هیکل ریزه میزش و موهاش که هنوز سفید نشدن این اختلاف سنی رو نشون نمیده...من در کنار علی خوشبختم...هر زنی که کنار علی باشه خوشبخته...با وجود اینکه نمیخواستم امشب اتفاقی بینمون بیوفته ولی اشکالی نداره علی میخواست و منم علی رو دوس دارم-اینم پل جدید بالاخره رسیدیم.میخواستم حتما ببینیش قشنگه نه؟دختر با شنیدن صدای پسر جوان نگاهش را از ماه گرفت و به پل انداخت.-اره قشنگه...چقدر چراغای رنگی بهش اویزون کردن...انگار روزه اینجا-بله خانم ما که شما رو جای بد نمیاریم...این پل هم میدونسته شما امشب قراره تشریف فرما بشی و نگاهی بهش بندازی...دختر لبخندی زد ونگاهش را به سطح مواج اب انداخت که انعاس نورهای رنگی پل هر لحظه در ان میشکست.-داستان من وماهو میدونی؟علی رو برگرداند و گفت نه-وقتی بچه بودیم ومیگفتن هر ادمی تو اسمون یه ستاره داره...من هر شب واسه خودم یه ستاره انتخاب میکردم واسم خودم رو روش میذاشتم وبراش قصه میگفتم ولی شب بعد نمیتونستم دوباره پیداش کنم تا اینکه یه شب تصمیم گرفتم ماه مال من بشه که دیگه گمش نکنم.از اون موقع تا حالا هر شب که ماه کامله حتما یه اتفاق خوب برام میوفته-مثل امشب...دختر سرش را پایین انداخت ...نمیدانست اتفاقی که امشب براش افتاد خوب بود یا نه؟علی همانطور که رانندگی میکرد به سمت دخترک خم شد و لبهایش را بوسید...دختر چشمانش را بست ومثل هر دفعه که لبهای علی با لب هایش تماس پیدا میکرد حس کرد که جان از بدنش میرود...کمتر از یک ماه بعد از ان شب بود که علی به دخترک گفت:-من دارم ازدواج میکنم.دیگه نمیتونم باهات در تماس باشم...قرارمون از اولشم یه دوستی ساده بود...کلاساتم که با من تموم شده...دیگه استادتم نیستم که لازم باشه همدیگرو ببینیم....-خیلی ساله ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شدهدختر جوان همان طور که به نرده های کنار رودخانه تکیه داده بود با صدای پسر جوان که از پشت سرش می امد به خود امد-میتونم بغلت کنم؟دختر سکوت کرد ...پسر به دختر نزدیک شد و از پشت دختر را در اغوش کشید وارام در گوش دختر زمزمه کرد:-خیلی ساله ندیدمت .خیلی تغییرکردی...اما هنوزم خیلی دوست دارم.دختر چشم هایش را بست اهی کشید سالها بود که ماه برایش اتفاق خوبی به ارمغان نیاورده بود...-یه چیزایی هست که باید بدونی...شاید اونوقت دوست داشتنت رو تغییر بده ...من مثل  ده سال پیش که اولین با دیدیم جوون نیستم...+داستانای این وبلاگ بیشتر واقعین...شنیده ها ودیده هام از مریض هام دوستام ادم هایی  که درد دل میکنن...بایکم تغییر ویکم تخیل...قلم خوبی ندارم ولی مینویسم که فراموش نکنم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۱۴
زیرزمینی

نظرات  (۲)

سلام خانم دکتر
حالا که تصریح کردی این داستان به نوعی واقعیه، وادارم کردی حالت خودمو وقتی جوون بودم براتون بنویسم.نمیدونم بخاطر شرایط اجتماعی شهریکه توش به دنیا اومدم یا بخاطر جو حاکم بر خانوادمون بود که من خیلی کمرو بودم.اگه دختری رو دوست میداشتم خجالت میکشیدم علاقه مو به اون ابراز کنم حتی بعدها که دانشجویی در یکی از دانشگاههای تهران شدمو میدیدم که بعضی از همکلاسیام که بچه تهرون بودند چنین رفتارهایی دارن برایم غیرعادی بود. از همون نوجوونی نمیتونسم عشق واقی رو با تلذذ جسمی تفککیک کنم و این حس رو نداشتم که یه جا عاشق دلباخته دختری باشم و یه جایی دیگه با یه دختر دیگه فقط ور برم. حالا یا بدلیل کم رویی یا منطق یا احساساتی بودن یا هر عامل دیگه که توان تحلیل اونو ندارم، اینجوری بودم. تصور چنین رفتارایی که توی داستان شما هست برام مقدور نبود.
راستی وبتون جالبهاگرچه بعضی جاها خیلی تخصص میشه.
و اتفاقا قلم خوبی هم دارین
صمیمانه آرزومندم در شغل و زندگی تون موفق باشید
پاسخ:
سلام ممنون
سرکار خانم
با سلام دوباره، این وبلاگ شما یه مشکلی برای ما داره و اون اینکه در بخش متن نظر نمیشه متنی رو پیست کرد . این جالب نیست. من عادت دارم متنامو توی فایل وورد می نویسم و غلط گیری میکنم و بعد در بخش متن کامنت پی ست میکنم.اینجا چون نمیشه باید تمام متن رو تایپ کنم ازش هم کپی ندارم بعدهم یه ساعت باید غلط گیریش کنم یا غلط گیری نشده بفرستمش. خلاصه اگر توی متنای من غلط پلوط دیدی بدون داستان از چه قراره و سعی کن یه راهی براش پیداکنی.
پاسخ:
نمیدونم چرا اینجوریه