من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۴:۴۴ ق.ظ
خبری که نمیدونم خوشحالم باید بکنه یا ناراحت...-کارامون داره درست میشه ...احتمالا تا عید میریم سال هاست که دلش میخواد از این ایران بره.یه پنج سالی هست که دیگه خیلی اصرار میکنه روی رفتن.جلوی ما خیلی حرف نمیزنه چون میدونه هممون ناراحت میشیم.رفتنش یعنی از دست دادن یکی از پنج تا....یکی از پنج تا یعنی خیلی.مخصوصا حالا که چند ماهی هست عزیزترین فرد این خانواده که الان شش نفرس رو داره با خودش اینور اونور میکشه...یه دختر کوچولوی ناناز که ایشالا زودتر صحیح وسالم دنیا میاد...هفت هشت سالی هست منتظر دنیا اومدنشیم...حالا که داره بالاخره با اومدنش زندگیمونو قشنگ میکنه قراره بره دقیقا اونطرف کره زمین ...حالا چرا من؟چرا باز من؟چرا اول از همه باید به من بگه و بگه هیچ کس نباید بدونه-مامانی ناراحت میشه بفهمه کارمون درست شده و داریم میریم...داداشی هم که الان سربازیه نخواستم بهش استرس بدم...اینجوری بود که تنها ادم واسه شنیدن این راز خیلی بد شدم...من شدم نگران همه...به قول یکی از دوستان ادم همیشه نگران...انگار عادت شده برام نگران همه و همه چیز بودن.اینکه چرا اینجوریم هیچوقت نفهمیدم ولی کم کم باهاش کنار اومدم.حالا هم که پس فردا امتحان دارم اجی و حرفاش شد قوز بالا قوز.به قول اجی:تو هیچوقت هیچ چیز وهیچ چیز برات مهم نبوده....هوم...احتمالا همین نتیجه اجی از اخلاق من باعث شده که من بشم سنگ صبور.هیچوقت نفهمیدم چرا اجی به این نتیجه رسید؟شاید چون سالهاست با اجی حرف نزدم یا به قول خودمون خون فواره نزدم...نبودن من کاری با ما پنج تا نمیکنه ولی نبود اجی ومخصوصا نبودن بچش ....خدا اخر عاقبت هممون رو به خیر بگذرونه
۹۳/۰۴/۱۶