روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

غرق شدگی

شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۳، ۱۰:۰۸ ب.ظ
اسمش فرنگیسه.شصت و خرده ای ساله. توی یه ترم توی دو بخش مریض خودم شد.یبار تو بهار توی بخش داخلی.یبار توی بخش قلب توی تابستون...phداشت... دفعه اول بخاطر ادم زیادش ومشکلات کلیه از بخش قلب به سرویس ما توی داخلی اومد...چند روز قبل از عروسی پسرش بود و میخواست زودتر سرحال و سالم مرخص بشه تا نقش مادرشوهریشو توی عروسی اخرین پسرش تمام وکمال انجام بده...خانم با حوصله ای بود ودخترای شاد وخندونی داشت که خیلی گرم وصمیمی جواب سوالای بینهایت منو درمورد بیماری مادرشون میدادن...روز اول که دیدمش از یکی از پاهاش مثل چشمه جوشان اب میومد...جوری که مدام مجبور بودن روتختی رو عوض کنن...نمیتونست دراز بکشه وهمش به حالت نشسته میخوابید...ادم زیاد بدنش باعث میشد زیاد نتونه راه بره چون تنگی نفس میگرفت...بخشهای داخلی رو به همین خاطر ارتباط طولانی و مدامش با بیماراش دوست داشتم...باحوصله از سیر بیمارش برام میگفت ومیذاشت هرروز صبح معاینش کنم وچیزایی که توی کتاب درمورد بیماریش میخونم رو ازش بپرسم و معاینه های جدیدی بکنم واز حال کلیش بپرسم ودخترش هم توی پرکردن شرح حال 14 صغحه ای به من کمک میکرد ودقیق.خیلی دقیق تر از اون چیزی که لازم بود سوالامو جواب میداد...منم مینشستم وبه حرفاش گوش میدادمبه نظر من اخر دنیاست که ادم بدن انقدر شدیدباشه که از سطح بدن خارج بشه...که مدام مجبور به استفاده از اکسیژن باشه...اما این زن و دختراش خیلیم ناراضی نبودن....انگاراین حالش خیلیم اذیتش نمیکرد.رفتارش عادی بود و حال وهوای خوبی داشت وخوش رو وخوش خنده هم بود.چند ماه بعد توی بخش post ccu دوباره مریض خودم شد بازم همه اون سوالا ی تکراری...ولی حالا کاملتر میدونستم چشه...که سعی میکردم سوفل های قلبش رو با دقت تموم پیدا کنم کاری که کمتر استیجری توی بخش قلب میکنه چون هم پیداکردن سوفل سخته هم برای شنیدنش یه گوشی پزشکی کاردیولوژی لازمه... نوار قلبشو با دقت زیاد میخوندم...بعد که  به بخش منتقل شد بازم مریض خودم بود...از عروسی پسرش میگفت از شوهرش واز زندگیش...که شوهر خوبی نداشت که حال خوبی نداشت ولی راضی بود..که باوجودcomplete bed restبودنش بازم پا میشد ویکم تو بخش راه میرفت...عکسای عروسا وداماداشو نشونم میداد...از جوونیش میگفت واز من میپرسید از اینکه کجایی هستم ودانشجوی پزشکی بودن چجوریه...انقدر بهش عادت کرده بودم که بعد از راند هم میرفتم بالا سرش وبه بهونه شنیدن سوفل قلبش یا معاینه و شرح حال یکم پیشش میموندم وحرف میزدیم...روزاخری که مریض من بود دخترش اسم وفامیلمو از روی کارتم خوند وگفت هربار مادرم بستری شد خبرت میکنم...خیلی پشیمونم از اینکه شمارمو بهش ندادم...تمام مدتی که این مادر و دختر که فوق العاده شبیه هم بودن رو میدیدم به این فکر میکردم که این دختر میدونه که مامانش کم کم داره توی بدن خودش غرق میشه؟...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۲۱
زیرزمینی