سال بلوا
شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۵۵ ق.ظ
بازم یه کتاب دیگه از عباس معروفی...اینبار شخصیت اصلی یه زنه...خوب بود ولی به نظرم خیلی نتونسته بود احساسات یه زن رو درست بیان کنه...دختر شاه پریون...تنها دختر سرهنگ نیلوفری...تنها فرزندش که بعد از سال ها دنیا میاد وسرهنگ ارزوی ملکه شدن رو برای دخترش در سر میپرونه ولی سرنوشت چیز دیگه ای رو براش رقم میزنه ...دختری که توی این روزها خیلی احساس نزدیکی بهش میکنم...دختری که مدام ومدام تحت زورگویی مردهای سرزمینش قرار میگیره...دختری که عاشق میشه ولی چون دختر سرهنگ نیلوفریه!!!یه کوزه گر مسلما نمیتونه خوشبختش کنه!...در نهایت میشه زن دکتر معصوم با خیال خام خوشبختی...در اغوش مردی که بزرگه یه شهره...مردی که پر از عقده های فرو خورده است و تنها جایی که برای خالی کردن کینه های خودش داره تن این زنه تنها چیزی که پیدا نمیکنه خوشبختیه...مردی که از مرد بودن فقط نر بودن رو بلده مثل خیلی از مرد های سرزمین من و زنی که سرنوشتی مشابه خیلی از زنهای سرزمین من داره...خوندنش خالی از لطف نیس هرچند پایان این داستان هم مثل بقیه نوشته های معروفی پایانی پر از ناامیدی و ترازیکه
۹۳/۰۶/۰۸
انگار داره میگه همه سالها سال بلواست و ما معصومیم و گناهکار یا نیستیم و محکوم به فنا