اخر دنیا
شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۲۲ ق.ظ
بلاخره رفتیم توی بخش ومریض هارو دیدیم...اول رفتیم بخش حاد مردان...بخشی که درش همیشه قفله و فقط نگهبان اجازه ورود خوروج رو میده و درو باز بسته میکنه...چیزی که اصلا انتظارشو نداشتم دیدن سه تا مریض اسکیزوفرنی توی یه بخش اونم پشت سر هم بود...اتند ما توی این بخش همین سه مریض رو داشت!!!وکلا از 6 تا مریضی که توی کل بخش ها با اتندمون دیدم 4 تا اسکیزو بودن...واین یعنی فاجعه...فکر میکردم توی یه ماه بیمارستان روانی شانس بیاریم و یه دونه مریض اسکیزو ببینیم...ولی وقتی استادمون گفت شیوع اسکیزو فرنی یک در صد در جامعه است...تعجبم خیلی بیشتر شدبیمارستانی روانی که ما رو میبرن یه بیمارستان خیلی بزرگه که باز هم جوابگوی این جمعیت نیس و تراکم جمعیتش خیلی بالاس و هر اتاق ده تا تخت داره...بیمارستانی که رنگ دیوار هاش همه پوسته پوسته شده ...دیوار ها پر از ترک هستن...لوله ها همه از داخل ساختمون عبور میکنن و قدیمی سازه...همه شیشه ها و پنجره ها حصار کشی شدن...محوطه پر از درخت کاج و زمین های بدون چمنه...صبح اول از همه با اینترن ها رفتیم توی بخش حاد زنان...میخوام توصیف کاملی کنم تا اونایی که مثل من بیمارستان روانی ندیدن بتونن تصورش کنن...باید ساختمون رو دور میزدیم و از در حصار کشی شده پشتی وارد میشدیم...اولین در سمت چپ نگهبان قفل در و باز کرد...با باز شدن در حین ورود ما به بخش صدای جیغ های دختر جوونی شنیده شد که سعی میکرد خودشو از بخش بندازه بیرون و به نگهبان التماس میکرد که تو رو خدا بذار برم...بذار تا بابام اول صبح نرفته سر کار بهش زنگ بزنم بیاد دنبالم...با ورود به راه روی بخش مریض هارو میدیدم که تعدادشون خیلی زیاد بود و با لباسای بنفش اینطرف اونطرف میرفتن بدون اینکه رابطه ای باهم برقرار کنن...یه پیر زن سمت چپمون بود با قد کوتاه وخیلی چاق روی زمین نشسته بود و یه تیکه نون رو میخورد...بلند شد وبه هممون سلام کرد...انواع و اقسام مریض ها رو میشد دید وقتی به استیشن رسیدیم و از ترس این که چه برخوردایی توی بخش ممکنه ببینیم به هم چسبیدیم دختر جوونی که از همون اول به یکی از بچه ها زل زده بود نزدیک شد و بهش گفت رژت چه رنگیه خوشگله منم میخوام...دوستمم خندید وبهش گفت گفت نمیدونم فردا برات میارمش...یکی از مریض ها خانم اسکیزوفرنی بود که سردردهاشو قبول کرده بود ولی بیماری روانیشو نه جواب سوالارو به سختی میداد و مدام میگفت دخترش براش گریه میکنه باید بره ولی وقتی ازش می پرسیدیم دخترش چند سالشه میگفت نمیدونم مریض ها دور و ور ما درگردش بودن...تعدادشون خیلی زیاد بود واکثرا با ظاهر نامناسب اشفته وکثیف و ژولیده...توی همین حین دختر جوونی با موهای رنگ کرده و سشوار کشیده و مرتب از کنار ما رد میشد وهرازگاهی نیم نگاهی به ما میکرد...که احتمالا این حالت فخر فروشانش به علت خودبزرگ بینیش بود...یه زن پیر با سر ووضع اشفته خنده کنان نزدیک ما شد و گفت شما مورچه این؟ماکه نمیدونستی باید چه عکس العملی نشون بدیم فقط لبخند زدیم...زن گفت اخه فقط مورچه ها اینطور کنار هم جمع میشن...یکم بعد متوجه زنی که توی چهارچوب در اتاق روبه روی استیشن ایستاده بود شدم که توی تاریکی خودش رو قایم کرده بود و با حالتی مبهوت نگاه ما میکرد و وقتی نگاهش میکردم صورتشو میپوشوند ومخفی میشد...وقتی داشتیم از بخش میومدیم بیرون پرستارها نگهبان مرد دم بخش رو صدا کردن تا دختر جوونی رو که نشسته بود توی استیشن بیرون کنه و به اتاق ببره...دختر به هرچیزی که فکر کنین قسم میخورد وباالتماس میگفت که فقط میشینه ومیگفت که تموم شب به تختش بسته شده بودهاره...اینجا اخر دنیاست...محیط غم انگیزی پر از افرادی که از جامعه طرد شدن...پر از بیمارهایی که ما هنوز خیلی نتو نستیم پاتو فیزیولوژی بیماریشون رو درک کنیم...
۹۳/۰۷/۰۵