تصمیم یا ...
پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۳:۲۴ ق.ظ
میگه:دیروز با نازی خونه من بودنمیگم:نازی؟خونه تو؟-اره یه دختر جوونه...چند وقتیه که با هم اشنا شدن...دختره خیلی پولدارهمات نگاش میکنم حرفاشو ادامه میده ولی دیگه من نمیشنوم یادم میوفته به وقتی که عکس دختراشو نشونم میداد یادم میاد به روزی که نگران بارداری زنش بود و لعنت میفرستاد به خودش که زنش رو دوباره حامله کرده...ولی حالا نازی!!!میگه:چت شد یهو؟خیلی بهم ریختم...میگم توهم خونه بودی؟-من رفتم دنبالشون و بردمشون خونه صبحانه براشون گرفتم و رفتم نیومدم تا اخر شب...-ای بابا انقدر بدم میاد یکی غصه یکی دیگه رو بخوره...داری روز خودمون رو خراب میکنی به خاطر اونا...ما چمیدونیم شایدم دست به دختره نزده-مرد زن دار یه دخترو یواشکی ببره خونه یه نفر دیگه که خونه خالی دستش باشه...چرا؟حتما واسه اینکه از اب و هوا حرف بزنن...کاری به اون ندارم ناراحت خودمم...اگه این اتفاق برای من بیوفته چی؟میدونی وقتی یه دختر بفهمه پدر ش این کارو میکنه چه حالی میشه...فکر دختراشو نمیکنه؟!-بهم گفت نظرت راجع به نازی چیه...بهش گفتم دختر خوبیه گفت من یه تار موی دخترامو به همچین زنی نمیدمیکم جا به جا میشه ویکم از چاییش میخوره و میگه:میدونی به نظر من مردی که این کارو میکنه یه جایی پاشو میخوره زنش هم حتما مثل خودشه-کمتر زنی اینجوری زندگیشو نابود میکنه-حالا زنش نکنه دخترش اینجوری میکنه-چند درصد مردا اینجورین؟همشون همینجورین نه؟-هفتاد درصد...مکث میکنه و ادامه میده و میگه هفتاد درصد زنا هم همینجورین-چطوریه که همه مردای اطراف تو اینجورین ولی من حتی یه زن اینجوری ندیدمپوزخند میزنه ومیگه مطمئنی ندیدی؟رفیقت رو یادت رفته-اگه هم با کسی باشه فقط با کسیه که میخواد باهاش ازدواج کنه و من مخالف این نیستمخیلی بهم میریزم از حرفاش...فکر میکنی ممکنه تو هم یه روز همچین کاری کنی؟-نه اصلا...اگه بخوام همچین کاری کنم هیچ وقت ازدواج نمیکنم-چجور انقدر مطمئنی؟-چون بابام رو دیدیم برادرامو دیدم که قبل از ازدواج چجوری بودن و بعدش چجوری بودنبلند میشیم تا منو برسونه خونه-چرا این چیزا رو به من میگی؟-فکر نمیکردم انقدر ناراحت بشی اصلا میخواستم یه چیز دیگه بهت بگم که اینو گفتماز گذشتش خبر دارم میدونم که دخترای زیادی توی زندگیش بودن...میدونم کارایی کرده که واسه من از تصور خارجه ولی همیشه فاصلشو با من حفظ کرده و تا حالا هیچ کاری خلاف نظر من نکرده...ازش میپرسم:-از من چی میخوای؟وقتی میدونی امکان نداره هیچوقت باهات ازدواج کنم دوست دخترت باشم یا حتی رابطمون یکم بیشتر از اینی که هست بشه...من هیچوقت مثل قبلیا نمیشم برات-خسته شدم از همه دخترا...دخترایی که برای یه چیزی بخوامشون...میخوام تو رفیقم باشی...هوامو داشته باشی...میدونم چه جور دختری هستی...من قید ازدواج باهاتو زدیم چون فهمیدم تو لقمه دهن من نیستی...چیزایی که تو فکر میکنی میخوام توی زندگی من زیاد بوده ولی حالا یه رفیق میخوام نه یه دختر.ادم خوبیه ولی همیشه ازش ترسیدم...یعنی بهتره بگم همیشه از جنس مخالف ترسیدم ...نمیدونم چقدر میشه بهش اعتماد کرد؟تمام این حرفارو زهرا برام میگه...هنوز گوشی دستمه ونمیدونم باید چی بهش بگم...بگم میتونه اعتماد کنه یا نه...راهنمایی از من میخواد....منم به فکر وا داشته...دقیقا چند روز بعد از تصمیم این ماجراهارو باید بشنوم...منم یه دختر حسودم...شاید خیلی حسود...اگه واسه من اتفاق بیوفته میتونم تحمل کنم؟بازم کنار شوهرم میمونم؟-زهرا نمیدونم چی بگم...تو مراقب خودت باش...همیشه احتیاط شرطه عقله...ولی سعی کن خوش هم بگذرونی...اگه کوچکترین چیزی خلاف خواستت اتفاق افتاد ولش کن ولی حساسیت زیادی هم به خرج ندهتلفن رو قطع میکنم و از خونه میزنم بیرون...حالا یه فکر دیگه مغزمو پر کرده...ازدواج کردن به این چیزاش می ارزه؟چطور میشه مطمئن بود از اینده؟وقتی که پیر و زشت بشم و قتی که بیشتر از اینکه یه زن باشم یه مادر باشم کدوم مردی کنارم میمونه؟
۹۳/۰۷/۱۷
دوستتون باید بیشتر از اینها مواظب خودش باشه