بخش حاد
جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۳۳ ق.ظ
روز اول:سرما خورده بودم و خیلی سرفه میکردم...رفتیم بخش حاد زنان صندلیها رو چیدیم تا استاد بیاد...شروع کردم به یرفه کردن که دیدم صدای سرفه از پشت سرم میاد...دقیقا داشت مثل من تقلید میکرد...قد بلند وچهار شونه بود...برگشتم نگاهش کردم نگران شده بودم با لبخند گفتم سرما خوردم...روزای اول بخش بود وهنوز بعضی از مریض ها برامون ترسناک بودن هرچند توی بخش زنان پرخاشگری با پرسنل خیلی کم بودمات نگاهم کرد وبا لحن بچه گونه گفت خب منم سرما خوردماز یکی از بچه ها پرسید دماغت و کجا عمل کردی من میخوام از بیمارستان که رفتم عمل کنم...راستی دکتر کی میاد میخوام ببینمش..خب میشنم تا بیاد..معلوم شد که انگار مریض یه جورایی مانیک...مریض مانیک هم که خیلی زود تغییر روحیه میده و معمولا زورش زیاد میشه یکم ترسناکه...اینترن ها شروع کردن در گوش هم حرف زدن و خندیدن-غیبت نفرماییدوقتی اقای دکتر اومد زودتر از مریض های خودمون اومد داخل وشاد وسرخوش با همه سلام علیک کرد شروع کرد دکتر رو سین جیم کردن...دکترم یکم باهاش حرف زد وخیلی اروم بهش گفت من دکتر شما نیستم ونمیدونم دکترت کی میاد شما برو بیرون دکترت که اومد ببینیش...باکلی چرب زبونی بالاخره تونستیم از اتاق بیرونش کنیمروز دوم:دیگه بهناز رو همه میشناختیم دختر سر حالی که هر روز که میومدیم داخل بخش حاد پشت در منتظرمون بود...کسی نمیدونست برای چی بستریه...ظاهرش بیشتر از سی سال نمیزد ولی حالت پارانوئید و مانیاییی که داشت باعث میشد یکم بترسیم وخیلی بهش نزدیک نشیمروز سوم:پشت در بخش حاد با دکتر ایستاده بودیم تا بادیگارد درو باز کنه و بتونیم بریم بیرون که بهناز اومد وشروع کرد حرف زدن با دکترچه دکتر خنده رویی تو همیشه میخندی؟دکتر من نمیشی؟-نه مگه خودت دکتر نداری؟-چه خنده رو ایشالا که همیشه بخندی زنم داری؟-چطور؟-معلومه که زن داری من میدونم بچه هاتم مثل خودتن همیشه میخندن؟-چطور؟-بچت دختره یا پسر؟-مگه من گفتم بچه دارم؟چرا انقدر عرق کردی؟سردت نیس؟-از صبح کلی عرق کردماونموقع روزای اولی بود که بهناز اومده بود و هنوز پر از علامت بود ما میترسیدیم هر ان پرخاشگر بشه ایستاده بودیم پشت سرش و میخندیدم...این دومین مریضی بود که حالت ارتوماتیک به دکتر ما داشت-خانم پرستار فشار این مریضو چک کنید خیلی عرق کرده ممکنه فشارش پایین باشه...-بهناز بیا اینجا-دکتر مهربون فردا هم میای ببینیم/روز چهارم:مجبور بودم جای همخونه که نبودش برم وحاد زنان رو شرح حال بگیرم...باز بهناز بودش دیگه قضیه جالب شده بود رفتم و پروندشو خوندم...چهل ساله مجرد...متولد وساکن کانادا...از بیست سال پیش که برگشته علائمش شروع شده وطی چند ماه اخیر بدتر شده...باخودش میخنده و حرف میزنه اصلا نمیخنده پرحرف شده با لباس غیر معمول از خانه خارج میشه...اعتیاد به مواد نداره گاهی پرخاشگر و بدبینخلاصه یه مریض مانیک کامل ولی نکته جالبش این بود که بعد از بیست سال از کانادا برگشته ...خانواده فوق العاده ثروتمند و ساکن و اهل تهران از بیست سال پیش تا الان ولی حالا اولین بار بستری بود اونم برای بستری اورده بودنش شهر غریب ومادرس توی یه زیر زمین ساکن شده بود که حتی تلفن نداشت...ملاقاتی نداشت هیچوقتروز پنجم:دکتر بهناز داشت ویزیتش میکرد...خب چه خبر از شوهرت؟-وای اقای دکتر حالت خوبه من شوهرم کجا بود؟-خب دوس پسرت؟-سربه سرم نذار اقای دکتر مرخصم کی میکنی میخوام برم دانشگاه--همونی که دوسش داری؟میخنده و روشو بر میگردونهخیلی وقتا ما داستان مریضا رو کامل نمیشنویم ونمیدونیم مریضی از کجا شروع شده و زندگی مریض چجوری بوده و اخرش چجوری مرخص میشن...وخصوصا وقتایی که مریض ما نباشن یا وقتایی که وسط درمان یه مریض باید اتتندمون رو عوض کنیم...بهناز هنوزم هستش ولی توی بخش ویژه...حالش خیلی بهتره دیگه علائم مانیک وپرخاشگری نداره...ولی علت اصلی بیماریش یا برگشتش بعد از بیست سال یا عشقش...کی میدونه جریان چی میتونه باشه؟
۹۳/۰۷/۲۵