روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

همه فرزندان من

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۶:۳۱ ق.ظ
کار بدی کردم...شایدم نکردم...کلا چند وقتی هست بدجوری حس هام قاطی پاتی شدن و حال خودمو نمیفهمم...چند روز بیخوابی کشیدن بد جوری کلافم کرده بود...وقتی میبینم ادمای زندگیم بدجوری منو به این زندگی به میخ کشیدن که خیلی جاها حق انتخاب ندارم نگرانیم از اینده و وظایفی که دارم بیشتر میشه...با خیلی از شرایطم کنار  اومدم ولی اهواز برگشتن جز شرایطیه که نمیتونم باهاش کنار بیامدلم یکی رو میخواد که مراقبم باشه...مراقبم باشه...همیشه...یکی که وظایف و مسئولیت کارای منو به عهده بگیره...یکی که بهم اطمینان خاطر بده از اینده ای که معلوم نیس...یکی که بهم بگه میتونم...یکی که شاید گاهی باهام بخنده وگاهی بهم بخنده گاهی باهام دعوا کنه و گاهی باهام گریه کنه...یکی که بهم بگه من خوبمرفتن اجی سخته خیلی سخته...نگران اجی نیستم ولی حالا که مامان یه سنی ازش گذشته چجوری با سندرم فقدان اجی کنار میاد؟این خوابای ترسناک کی میخوان تموم بشن؟کی قراره دوباره راحت بخوابم؟کی قراره دیگه نگران از دست دادن اطرافیانم نباشم؟این نگرانی های بیمنطق من که فقط بقیه رو به خنده میندازن کی میخواد تموم بشه؟وقتی من از نگرانی گریه میکنم و بقیه متهمم میکنن به بی فکریکار بدی کردم...کار بدی کردم تقریبا مطئنم ولی کاری ازم برنمیومده...شاید اگه این حس های قاطی پاتی برن...شاید وقتی این نگرانی ها برن...شاید وقتی اجی بره...امیدوارم ناراحت نباشه از حرفام و همیشه خوشحال باشه...بیشتر روزای سخت رو گذرونده...حالا نوبت منه که روزای سختی جلوی روم باشه شاید این رفتن خیلی بدتر از 8سال پیش رفتن داداش باشه...مامان دیگه جوون نیست خیلی شکننده شدهشاید دلش رو شکوندم با حرف بی موقعم...ولی زیر بار تمام این روزها داشتم بدجوری میشکستم...واین اخلاق بده منه که زیر استرس و مشکلات به جای حل کردن همیشه انکارو انتخاب میکنم...همیشه صورت مسئله رو پاک میکنمکاش یکی بود که مراقبم باشه...کاش یکی بهم بگه چه کاری درستهپی نوشت:اینا دل نوشته ها و فکرای منه میدونم که خیلی قاطی پاتی و بیمعنی نوشتس ولی واسه ارامش دادن به خودم مینویسم وبیفایده برای خوندن بقیه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۲۵
زیرزمینی

نظرات  (۴)

۲۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۳ ربولی حسن کور
سلام
اختیار دارین
جالب بودند
پاسخ:
سلام.مرسی که سرزدید
۲۷ مهر ۹۳ ، ۰۶:۰۰ بوسه ی زندگی
مسئولیت و وظیفه داشتن چیز شیرینیه تو زندگی ، شاید خیلی وقتی سخت باشه اما تقویت روحیه و توان خیلی کمک میکنه (:

میدونم دوست داری احساس امنیت کنی و حست رو درک میکنم رخساره چون منم این حس رو دوست دارم و طبیعیه ، اما حالا غیر از اون می تونی احساس امنیت کنی ، به این فکر کن که خدا مراقبه مراقب تو مراقب من مراقب همه (:
پاسخ:
مرسی عزیزم از حرفای قشنگی که میزنی
سلام خانم دکتر.هیچم بی فایده نبود عزیزم.... ازآشنانی بسیار خرسندم.
سلام خانم دکتر.هیچم بی فایده نبود عزیزم.... ازآشنایی باشما بسیارخرسندم