بازم زندگی نوشت
جمعه, ۵ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۰۶ ق.ظ
وقتی شروع کردم دسته بندی کردن مطالب وبلاگم دوست نداشتم که زندگی نوشت هام از دکتری نوشت هام بیشتر باشه...چون زندگی نوشتام فقط موقع تنهایی و بیحوصلی وخلاصه احساسات بد بود...اما این روزها مدام دوست دارم بیام وبنویسم...دوست ندارم باکسی حرف بزنم...کسی هم نیس که بتونم باهاش راحت حرف بزنم و بدونم نه نصیحتم میکنه نه مسخرم میکنه...اینجا هم خوبیش اینه که تقریبا هیچ کس برام کامنت نمیذاره...راحت میتونم تمام غر هامو بزنم ...البته به قول اقای دکتری که البته اونم یه هفتس تو سفره و ازش بیخبرم...غر زدن شاید منو خالی کنه ولی تبدیلم میکنه به یه دختر غرغرو...جالبه با وجود اینکه دوبار بیشتر باهاش حرف نزدم ولی بازم به نظرم فوق العاده ادم مزخرف و بیمزه و خیلی چیزای دیگه میاد ولی بعضی حرفاش واقعا روم تاثیر گذاشته...تاثیر که نه فقط تو ذهنم موندهجالب اینجاست که وقتی عکسای عملشو برام فرستاد و به محد گفتم که اینجوریه و بهم گفت عکسای عمل ها رو براش بفرستم من در جوابش گفتم که نمیتونم عکسای مریض ها که اسرار مریض هاست رو بهش بدم وخودمم بعد از دیدن عکس ها پاکشون میکنم با کمال بی ادبی و بی احترامی به من میگه چرا با استاد چهل و چند سالت حرف میزنی!!!اونم درمورد بیماری ها!!!احمقانه ترین حرف ممکن بود...مطمئن شدم که jealousy delusion داره و باید درمان روانپزشکی بشه...بهش گفتم که رفتارش توهین امیزه وحق نداره اینجوری بامن حرف بزنه...واز اون روز تا حالا خبری ازش نیسایندفه خیلی راحت تر از قبلنا دارم نبود کسی که بشه باهاش حرف زد رو تحمل میکنم ...شاید بخاطر وجود اینجاست...شاید چون خسته شدم از ادمایی که حتی دلداری دادن بلد نیستن یا به روش خودشون دلداری میدن که بیشتر منو عصبی میکنه ...خلاصه اینکه روزهای من به سکوت داره میگذرهدیشب یه نفرو که خیلی فکر میکنه زرنگه یه جوری گذاشتم سر کار که مردم از خنده...بهم گفت مال من شو گفتم مگه من پفکم که مال کسی باشم...گفت دوست دارم منم شماره بابامو براش فرستادم وگفتم خوشحال میشم بیای خواستگاری خلاصه پوکیدم از خنده پسره هم دیگه جوابمو نداد...یعنی هیچی به اندازه این حال نمیده که ادم خودشو بزنه به خنگی ...اصولا تمام مشکلات رو حل میکنهدلم بدجوری سفر میخواست...بالاخره دیروز تسلیم شدم وبه داداش گفتم یه برنامه 5 روزه واسه کیش جور کنه...وسط بهمن...وسط فرجه یه ماهه ما برای پره انترنی...گفتم وقتی مجبور باشم سریعتر میخونم...حال و حوامم عوض میشه...حال مامانم عوض میشه....درضمن با جیب مبارک بابا میریم کلی خریدحتی حال کتاب خوندن وشعر خوندنم ندارم دیگه
۹۳/۱۰/۰۵
:))