روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

پایان قبل از اغاز

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ
توی کتابخونه هی روی جزوه هام چرت میزنم..ساعت میشه یه ربع به 10 و تصمیم میگیرم به جای چرت زدن برم زایشگاه...بلند میشم .میرم رخت کن ...روپوش سفیدمو میپوشم و روپوش سبزمو باخودم میبرم زایشگاه...وقتی میرسم8 تا زائو توی اتاق هست که یکی بد حاله ودوتا دارن ناله میکنن موندم که باید از کدوم شرح حال بگیرم که میرم به سمت ماما و ازش اجازه میگیرم که پرونده ها رو ببینم که میگه داره پرشون میکنه تا بعد...ماما به پزشک گزارش میده...35 ساله...ترم...نارسایی جنین...هماچوری مادر...خونریی و ابریزش ...پره اکلامپسیمیرم دنبال ماما و میگم نارسایی بچه چیه؟ میگه برو پرونده رو ببین...میرم استیشن وشروع میکنم خوندن سونو گرافی ها...همه نرمال تا سونو گرافی هفته پیش که نوشته:هایپوپلازی مخچه...پلی داکتیلی هر 4 اندام...امفالوسل...انوفتالمی...زن بیچاره بی حس دراز کشیده...وهنوز درداش شروع نشده...دوفینگرهمیریم سر زائو بعدی که نزدیک زایمانشه...زنی که درد داشت یه شکم اوله که بعد از معاینه ماما میگه 8-9 سانته...خب پس زایمان نزدیکه...زن ازمون میخواد که هممون کنارش بمونیم و تنهاش نذاریم بهش قول میدم که هممون باهاش میایم برای زایمان...خوشحال میشه...سعی میکنم بهش توضیح بدم چه اتفاقی داره میوفته و ما میخوایم براش چکار کنیم...میبریمش روی تخت زایمان و کمکش میکنم که دراز بکشه...ازمون میخواد دستشو بگیریم تا دردش کم بشه...بهش میگم که موهای بچش پیداس...تشویقش میکنیم که زور بیشتری بزنی...برش اپیزیوتومی میدیم...سر بچه میاد بیرون وما صورتشو میبینیم...ماما همه رو عقب هل میده و شروع میکنه میگه که  باید الان چکار کنیم...سر بچه وسط پاهای زن...اینترن سر رو میچرخونه...ماما داد میزنه محکم بکش خانم دکتر...هممون داریم میلرزیم اول بالا بعد پایین...بچه افتاد تو دست اینترن...میترسیدم بچه از دستش بیوفته...خون و مایع میزنه بیرون...بند ناف کلامپ میشه و ماما داد میزنه ...اسپاینا بیفیدا(یعنی ستون مهره دور نخاع نیس)...بچه میزنه زیر گریه...زائو شروع میکنه قربون صدقه رفتن بچش...بچه رو تمییز میکنیم معاینه میکنیم و منتظر جدا شدن جفتیم...حالا ما هم توده مو روی کمر بچه میبینیم...پس واقعا مشکوک به اسپاینا بیفیداس...میخندم ونمیخوام روحیه زن رو بگیرم... بهش میگم صدای گریه بچه رو میشنوی؟توی اون همه درد و خونریزی میگه مادر قربونش بره...همه میرن وفقط من میمونم...ازم میپرسه بقیش درد داره؟وقتی جفت بخواد بیاد...بش میگم نه دیگه تموم شد جفت خودش میاد...جفت رو ماما میکشه بیرون و شروع میکنه گاز گذاشتن واسه جلو گیری از خونریزی...دستش رو تا نیمه ساعد میبره داخل و گاز میذاره و شروع میکنه بخیه کردن...حس میکنم حس میکنم درد داره تو رو خدا بی حسم کنین...شما که گفتین تموم شد...تمام بخیه ها رو حس میکنه...خونریزی خیلی شدیده...میپرسم هنوزم خونریزیش در حد طبیعیه؟ میگه نه یه رگ تو واژن پاره شده میدوزمش خدا کنه که هماتوم نشه...و زن هنوز درد میکشه...بعد از زایمان میرم سر کلاس تئوری...کلاس تموم میشه و برمیگردم به لیبر...میخوام ببینم زنی که بچش نارسایی داشت چی شد...زائو نیستش از ماما میپرسم بچه دنیا اومد...میگه:بله اینه زایمان طبیعی بود...بسته بندی گان رو روی میز جلوی تخت بدون زائو  میبینم...پلم شده روش نوشته...جنین دختر 38 هفته مرده با نارسایی شدید...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۱۰
زیرزمینی

نظرات  (۴)

۱۱ دی ۹۳ ، ۰۵:۰۳ مهناز شفیعی
فقط چند روزه وبلاگم رو راه اندازی کردم ، موضوع وبلاگ من یکم اختصاصیه ، یعنی فقط با وبلاگ های پر محتوا مثل وبلاگ تو تبادل لینک می کنم . اینجوری هم بازدید تو زیاد میشه و هم بازدید من.

ممنون میشم یه سر بزنی و باهام تبادل لینک کنی
خیلی ی ی ی ی ی ی وبلاگت دوست داشتم بهم افتخار می دی به وبلاگ من هم سر بزنی
۱۱ دی ۹۳ ، ۱۳:۴۸ دوشیزِه مورچــ ــِه
من نصف این چیزایی که نوشتیُ نمیفهمم
سخته خب
وای اجی خیلی دل داری من گریه ام میگیره
پاسخ:
توضیح دادن اصطلاح هاش سخته خب یکم باید سفت بود تو رشته ما...منم خیلی وقتا حالم بد میشه ولی خب مجبورم خودموکنترل کنم
یاد خودم افتادم که تا می گفتم درد دارم ماما دنبال راهی می گشت تا دردم رو تسکین بده. بیچاره مامان بدون نی نی
پاسخ:
بله بیچاره...خدابرای کسی نخواد