روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

احمقانه

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۳، ۰۷:۲۰ ق.ظ
سالی که کنکور دادم یعنی تابستون 88 با مامان و داداشم رفتیم یه سفر ده روزه شیراز...خیلی خوش گذشت وچون میخورد به اولای ماه رمضون سفر خیلی ارزونی باهامون دراومد...موقع برگشتن از ساعتی که باید هتل رو تحویل میدادیم تا ساعتی که حرکت اتوبوس بود خیلی وقت داشتیم ولی چون وسیله زیاد داشتیم مجبور بودیم توی ترمینال منتظر بمونیم...اونموقع ها داشتم برای خودم یه رو تختی میبافتم...کاموامو در اوردم وشروع کردم به بافتن...مامان و داداش هم کنارن نشستن بودن...تا اینکه دوتا دختر و یه پسر اومدن نشستن پشت سرمون...از حرفاشون فهمیدیم که دخترا خواهرن و پسره شوهر بزرگتره است...ولی نمیدیدمشون...از وقتی اومدن دختره شروع کرد دعوا با پسره...که چرا زن داداشت ال کرد مامانت بل کرد...خلاصه دعوا...داداش خسته از حرفای بی سر وته اینا بلند شد تا مغازه هارو ببینه...مامانم یکم بعدش رفت...خواهر دختره هم پاشد رفت...خلاصه 3-4 ساعت که من سرم به بافتنی گرم بود زنه داشت با پسره دعوا میکرد ...حوصله منم سر رفت از حرفای صد تا یه غازش...ولی خب کاموا دستم بود وچمدونا رو سپرده بودن به من ...نمیتونستم از جام بلند بشم...3-4 ساعت داشتم به این گوش میدادم که جاری دختره وقتی در اتاقشو جارو میکنه اشغالاشو میذاره در اتاق اینا!!!یعنی مهمترین چیزی که فکر این ادمو درگیر کرده بود همین بود...پسره هم در تمام این مدت هیچی نگفت اخر سر رفت دوتا رانی خرید و اومد و دختره اشتی کرد و پاشدن برن یکم قدم بزننداداش اومد وکلی بهم خندید که سرسام نگرفتی از چرت و پرتای اینا...اونروز به داداش گفتم نمیذارم زندگی من یه روز اینجوری بشه که مهمترین دغدغه ام بشه کارای احمقانه بقیهحالا متاسفانه همین وضعیتو دارم ودوساله تو این شرایط گیر کردم...امروز دیگه تصمیم گرفتم به کارای احمقانه بقیه فقط بخندم...بخندم جای اینکه انقدر حرص بخورم...کارهای بچگانه وایضا احمقانه رفیق دیگه خیلی کلافم کرده...میخوام بیخیالی طی کنم و بذارم فکر کنه اره از من برده ...اونه که همیشه درست میگه ...اونه که اداب معاشرت بلده...اونه که از زندگیش داره لذت میبره...اونه که با خساست نگاه به جیب دوستاش برندس....اونه که فکر میکنه داره سر همه کلاه میذاره و از این نظر سود میکنه...بذار فکر کنه این رفتار ها وتلافی کردن های احمقانه وبچه گانه و سواستفاده های سیاست مدارانش زندگیشو بهتر میکنه واونو تبدیل به برنده میکنهتصمیم گرفتم که اگه اون بچس و فکرش درگیر چیزای کوچولو ه من خودمو تا حد اون پایین نیارم و دیگه نسبت به کاراش بی تفاوت باشممن دیگه بزرگ شدم و فکرمو هیچوقت درگیر مسائل جزئی نمیکنم (وایضا احمقانه)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۱۲
زیرزمینی

نظرات  (۷)

سلام خوبی . وبلاگ تحسین بر انگیزی دارین . امیدوارم همیشه موفق باشی . لطفا به منم سر بزن . خوشحال میشم تبادل لینک کنیم
۱۳ دی ۹۳ ، ۱۲:۰۳ مهناز شفیعی
فقط چند روزه وبلاگم رو راه اندازی کردم ، موضوع وبلاگ من یکم اختصاصیه ، یعنی فقط با وبلاگ های پر محتوا مثل وبلاگ تو تبادل لینک می کنم . اینجوری هم بازدید تو زیاد میشه و هم بازدید من.

ممنون میشم یه سر بزنی و باهام تبادل لینک کنی
۱۳ دی ۹۳ ، ۱۶:۳۸ دوشیزِه مورچــ ــِه
بعضی وقتا ادم تو یه موضوعاتی رو میبینه و تو دلش میگه من عمرا اینجوری بشم
خود من 100 دفعه اینجوری شدم و یه روزی رسیده که من واسه یک ساعتم اگرشده مثل اون طرف شدم
اما در مورد تو خواهری اینُ میدونم که حرفای مردم و چرت و پرتاشون مهم نیست
اگربخوای درگیرشون باشی باید دائم ذهنت درگیر باشه
امیدوارم بتونی نسبت بهشون بیخیال بشی
پاسخ:
خیلی باید سعی کنم چون اصولا ادم حرص خوری هستم
۱۶ دی ۹۳ ، ۰۶:۴۵ دوشیزِه مورچــ ــِه
چه رنگی است عایا موهات دکتر جونم؟
پاسخ:
منم مشکی ولی کوتاه
۱۶ دی ۹۳ ، ۱۲:۲۳ ربولی حسن کور
سلام
آفرین کار بسیار عاقلانه ای می کنین
پاسخ:
سلام
واقعا بعضی حرفها و مذاکرات خیلی مضحکه و مسخره ... بی خودی ... چرته برام نشستن پای این حرفا ...
پاسخ:
وحرص خوردن از این کارای احمقتانه
۱۶ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۳ بوسه ی زندگی
اونی که اسمم یادم رفت منم!
پاسخ:
شما حواست پرت امتحانه