احمقانه
جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۳، ۰۷:۲۰ ق.ظ
سالی که کنکور دادم یعنی تابستون 88 با مامان و داداشم رفتیم یه سفر ده روزه شیراز...خیلی خوش گذشت وچون میخورد به اولای ماه رمضون سفر خیلی ارزونی باهامون دراومد...موقع برگشتن از ساعتی که باید هتل رو تحویل میدادیم تا ساعتی که حرکت اتوبوس بود خیلی وقت داشتیم ولی چون وسیله زیاد داشتیم مجبور بودیم توی ترمینال منتظر بمونیم...اونموقع ها داشتم برای خودم یه رو تختی میبافتم...کاموامو در اوردم وشروع کردم به بافتن...مامان و داداش هم کنارن نشستن بودن...تا اینکه دوتا دختر و یه پسر اومدن نشستن پشت سرمون...از حرفاشون فهمیدیم که دخترا خواهرن و پسره شوهر بزرگتره است...ولی نمیدیدمشون...از وقتی اومدن دختره شروع کرد دعوا با پسره...که چرا زن داداشت ال کرد مامانت بل کرد...خلاصه دعوا...داداش خسته از حرفای بی سر وته اینا بلند شد تا مغازه هارو ببینه...مامانم یکم بعدش رفت...خواهر دختره هم پاشد رفت...خلاصه 3-4 ساعت که من سرم به بافتنی گرم بود زنه داشت با پسره دعوا میکرد ...حوصله منم سر رفت از حرفای صد تا یه غازش...ولی خب کاموا دستم بود وچمدونا رو سپرده بودن به من ...نمیتونستم از جام بلند بشم...3-4 ساعت داشتم به این گوش میدادم که جاری دختره وقتی در اتاقشو جارو میکنه اشغالاشو میذاره در اتاق اینا!!!یعنی مهمترین چیزی که فکر این ادمو درگیر کرده بود همین بود...پسره هم در تمام این مدت هیچی نگفت اخر سر رفت دوتا رانی خرید و اومد و دختره اشتی کرد و پاشدن برن یکم قدم بزننداداش اومد وکلی بهم خندید که سرسام نگرفتی از چرت و پرتای اینا...اونروز به داداش گفتم نمیذارم زندگی من یه روز اینجوری بشه که مهمترین دغدغه ام بشه کارای احمقانه بقیهحالا متاسفانه همین وضعیتو دارم ودوساله تو این شرایط گیر کردم...امروز دیگه تصمیم گرفتم به کارای احمقانه بقیه فقط بخندم...بخندم جای اینکه انقدر حرص بخورم...کارهای بچگانه وایضا احمقانه رفیق دیگه خیلی کلافم کرده...میخوام بیخیالی طی کنم و بذارم فکر کنه اره از من برده ...اونه که همیشه درست میگه ...اونه که اداب معاشرت بلده...اونه که از زندگیش داره لذت میبره...اونه که با خساست نگاه به جیب دوستاش برندس....اونه که فکر میکنه داره سر همه کلاه میذاره و از این نظر سود میکنه...بذار فکر کنه این رفتار ها وتلافی کردن های احمقانه وبچه گانه و سواستفاده های سیاست مدارانش زندگیشو بهتر میکنه واونو تبدیل به برنده میکنهتصمیم گرفتم که اگه اون بچس و فکرش درگیر چیزای کوچولو ه من خودمو تا حد اون پایین نیارم و دیگه نسبت به کاراش بی تفاوت باشممن دیگه بزرگ شدم و فکرمو هیچوقت درگیر مسائل جزئی نمیکنم (وایضا احمقانه)
۹۳/۱۰/۱۲