سکوت
جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۱۹ ق.ظ
مرد خسته و عرق کرده روی تخت ولو میشود-اه...خیلی دوست دارم...عین روز اولزن بدنش از چندش مور مور میشود.لبخند میزند.-من برم یه سر به بچه ها بزنممرد غمگین میشود.نور مهتاب از پنجره روبه روی تخت روی بدن زن که در حال لباس پوشیدن است می افتد.هنوز هم تمام این زن را دوست داردهنوز هم بدن زن با وجود پیر شدن وتغییر شکل های بعد از زایمان برایش جذاب است.دست زن را میگیرد و به سمت خود میکشد-بیا اینجازن را به سمت تخت میکشد میخندد و زن را میبوسد-ول کن بچه هارو ...بمون پیش خودم عزیزمزن را بغل میکند ...لبخند نمیزند...سکوت میکند...-چرا حرف نمیزنی؟-میدونی که تو اینجور مواقع نمیتونم حرف بزنم-اره ولی قبلا دیگه حرف میزدی-اره ولی قبل ترش حرف نمیزدمزن لبخند میزند و دستی به موهای مرد میکشد...-خسته ای بذار برات شیر بیارم تا راحت بخوابیمرد دوباره زن را میبوسد و میگوید خیلی دوستت دارمزن بلند میشود به اتاق بچه ها سر میزند...پسرش طبق معمول پتو را کنار انداخته...پتو را رویش میکشد میرود به اتاق دخترش...موهایش را نوازش میکندو میبوسدش...دختر میچرخد وناله میکند-ولم کن مامان نصفه شبی...بذار بخوابمزن دلگیر بلند میشود وبه سمت اشپزخانه میرود...از یخچال لیوان شیری برمیدارد...کمی عسل در ان میریزد و برای شوهرش میبرد...میگذارد روی پاتختی...مرد میگووید:بیا دیگه کجا میری؟-شیرتو بخور استراحت کن صبح زود باید بیدار بشی حالا برمیکردمزن به اتاق کارش میرود...عینکش را میزند ...لپ تاپ را روشن میکند...مقالات علمی روز را مطالعه میکند...فیس بوک و ایمیلش را چک میکند....به چند کنفرانس دعوت شده...جلسه دانشگاه را یاد اوری کرده اند....پیام های چند دانشجو را جواب میدهد...مرد به سقف اتاق خیره شده است...دلش هزار راه میرود....امکان ندارد پای کس دیگری وسط باشد...اما چه شده که دیگر مرا دوست ندارد...چه شده که دیگر نور مهتاب را دوست ندارد...چطور دیگر دوست ندارد کنار من باشد...میچرخد وبه ساعت روی پا تختی نگاه میکند...ساعت 3.30 صبح است ...بیشتر از دوساعت است که زن از اتاق رفته ولی هنوز برنگشته است...بلند میشود ولباس میپوشد اول سری به اشپزخانه میزند...نیست...سری به اتاق بچه ها میزند...انجا هم نیست...به اتاق کار زن میرود...از چهار چوب در به زن خیره میشود...زن کتاب قطور انگلیسی را روی میز گذاشته است و چیزهایی یادداشت میکند...متوجه حضور مرد نمیشودیک ربع بعد زن کتاب را میبندد و عینکش را برمیدارد و چشم هایش را میمالد-خسته نباشی-وای ترسیدم...توچرا بیداری؟ساعت نزدیکه 4-میخوام باهات حرف بزنم-مرد به داخل اتاق میاید ...صندلی از کوشه اتاق برمیدارد وروبه روی زن میگذارد...زن با تعجب خیره به مرد نگاه میکند-چی شده؟چرا نمیخوای با من حرف بزنی؟زن سرش را پایین می اندازد-نه فقط داشتم کارای بیمارستان و دانشگاه رو میکردمناخن هایش را به هم میکشد-با من حرف بزن نیاز دارم با من حرف بزنیسکوت-بهم بگو چی شده؟از چی خسته شدی؟فکر میکنی نمیفهمم حتی دوست نداری کنارم بخوابی؟سکوتمرد غمزده دست های زن را میگیردزن بغض میکند...مرد زن را در اغوش میکشد-تونفس منی ...باهام حرف بزن...میمیرم از سکوتت...من هنوز دوست دارم...حتی بیشتر از قبل...به من بگو چی شدهبغض زن میشکند-نمیدونم
۹۳/۱۱/۰۳
من بازی های آندروید زیادی توی وبلاگم گذاشتم
حتما بیا دانلود کن و نظر برام بذار!
ممنون