اتفاقات
دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۴۸ ق.ظ
داستان سکوت که نوشتم نظرات زیادی براش گذاشته شد...خوب و بد...من نویسنده نیستم فقط احساس خودم...فکرام...ماجراهای اطرافیانم رو با یکم تخیل به عنوان داستان مینویسم...یکی از دلایلشم اینه که داستان باعث میشه شخصیت های داستان شناخته نشن...کنار همه نظراتی که واسه این متن گرفتم یکیش از طرف اسما مدبری عزیز بود...یه اتفاق عجیب...میدونم که اشنا شدن با وبلاگ ها و سرزدن بهشون خیلی اتفاقی معمولا رخ میده ولی وبلاگ این دوست عزیز خیلی خاصه...یه وبلاگی که شاید خیلی هم در تلاش برای پیدا کردن خواننده نباشه...دوست عزیز من دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران...یکی از ارزوهای بزرگ من...فکر میکنم حدودا هم سن من باشه...جز نخبه های دانشگاهه...بازم یکی از ارزو های من...و یه ویژگی دیگه هم داره که البته ارزو کسی نیست ولی ارزوی سوم بزرگ من هم به این مربوط میشه...دوست عزیز من کسی که شرایطش مشابه من و ارزوی منه مبتلا به سرطانه...نمیدونم چه نوع سرطانی ولی ارتباط با این بیماران و درک حسشون و البته معالجشون بودن در سمت یه هماتولوژیست از ارزو های من بوده...برای دوست عزیز و جدیدم دعا میکنم تا به ارزو های قشنگش برسه...دعا میکنم که شاد باشه...خوشحالم از حکمت خدا...خوشحالم از پیدا کردن یه همچین دوست خوبی...غمگینم از درمان نشدن بیماری ها...غمگینم از حال دایی...وبیشتر از همه در عجبم از بازی روزگار
۹۳/۱۱/۱۳
زندگی اش را مدیون ماشین گران قیمتش است ...
و خدا همچنان لبخند می زد ..
سلام
پیش من هم بیاین خوشحال میشم