پیر شده ام
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ب.ظ
دلم برایت تنگ شده است...دلم برای خنده هایت تنگ شده است...دلم میخواهد باز هم برف بیاید بیایی دستم را بگیری و ببری کوه...مدام در مسیر شوخی کنی که پیر شده ای دیگر...مدام غر بزنم که از سر بالایی متنفرم و تو بیشتر دستم را بکشی...دیوانه بازی دربیاوریم بدون انکه فکر کنیم دیگران چه فکری درمورد ما میکنند...جیغ بزنیم و گلوله برفی به سمت هم پرتاب کنیمدلم تنگ شده است برای دیوانه بازی هایت...برااینکه شب امتحان صدای موزیک بندری را تا ته زیاد کنی و بگویی 10 دقه میرقصیم تا خوابمون بپرهدلم برای سادگی و بی دغدغه بودنت تنگ شده است...هرچه بیشتر میگذرد بیشتر از این روزها متنفر میشوم...بیا و باز مرا پیدا کن...دستم را بگیر و دنبال خودت به تمام جاهای خوبی که میشناسی بکش...بیا و دوباره یاداوریم کن که باید خندید باید اخم نکرد...باید گریه نکرد...باید با زندگی ساخت...دلم تنگ است برای نگرانی هایت...برای مادر بودنت...برای تلاشت...برای اینکه میخواستی تمام خواسته هایت را از دنیا بستانی...بیا و تنهایم نگذار که این تنهایی همچون یک سیاهچاله فضایی هر لحظه بیشتر مرا در خود فرو میبرد...بیا و دستم را بگیر...بگذار تا دوباره صدای خنده هایمان گوش اسمان را کر کند...باو این حسادت و این خودخواهی را از من بگیر...بیا و دستم را بگیر...نگذار تنها بمانممستانه عزیزم...بسیار دلتنگت هستم...برگرد...از روزی که رفته ای سالها میگذرد...حالا به بودنت نیازمندم
۹۴/۰۵/۲۸