ترس و بچه
يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۰۳ ق.ظ
بچه اول...کشیک دوم زایشگاهمو میگذروندم ر حالی که هنوز حتی یه زایمانم نگرفته بودم...بدترین تایم شب به من افتاده بود...درحالی که به زور چشمامو باز میکرم در اسانسور که باز شد از پشت در های زایشگاه صدای جیغ زائو رو که شنیدم اخمام رفت توی هم...همراها که پشت در نشسته بودن به قیافه در هم من خندیدن و من در حالی که در زایشگاهو هل میدادم به ساعت نگاه کرددم...2 صبح بود...تمام چراغای زایشگاه روشن بود...معمولا وقتایی که مریض نباشه چراغا رو نصفه روشن میذارن ولی اون شب مثل روز روشن بود و چشمای خواب الود من اذیت میشد...با شنیدن جیغ اول سریعتر لباس عوض میکنم و میرم توی زایشگاه...در اتاق زایمان رو که فشار میدم ماما داد میزنه لباس بپوش و بیا...درحالی که تمام بدنم داره میلرزهشروع میکنم به دست شستن و لباس پوشیدن وچکمه پا کردن...میرم بالا سر زائو...-زووووووووووووووور بده...بدههههه ....بدهههههههه...ولش نکن...ادامه بده...بگیرش خانم دکتر سرشو بگیر...لیز نخوره...کلامپش کن...بگیر بچه رو...بچه لیز و لزش توی دستامه...رنگش تیرس...هنوز دارم میلرزم...زائو دیگه جیغ نمیزنه...شروع میکنه دعا کردن...میگن توی لحظه زایمان هر دعایی کنی براورده میشه...ماما دوم به بچه میرسه و ما میریم دوباره سراغ مادر...خونریزی شدیدی داره و پارگی شدید...خروج جفت و بقیه کارهارو انجام میدیم...ماما کارها رو به من سپرده و رفته و برگشته...اروم دم گوشم میگه خونریزیش زیاده گفتم خانم دکتر بیاد...سعی میکنه بفهمه خونریزی از کجاست و کلامپ میکنه...خون روشن همینجوری از جای زخم میزنه بیرون و حالا ساعت 3 رو نشون میده...کمک ماما کلامپ ها رو گرفتم ولی نمیتونیم خونریزی رو بند بیاریم...حالت تهوع پیدا میکنم...به خودم میگم میتونم...سرگیجه هم اضافه میشه...باید بتونم...چشمام سیاهی میره...شوک وازوواگاله...قبل از اینکه پخش زمین بشم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که به ماما بگم کلامپ ها رو از دستم بگیره وگرنه رحم رو موقع افتادن با خودم در میارم....بچه دوم...-خسته نباشی خانم دکتر...بچه ای داری که تو تایم من دنیا بیاد؟-دوست داری دنیا بیاد یا نه؟-بدم نمیاد ...هنوز درست و حسابی نتونستم زایمان بگیرم6 تا زائو داریم که احتمال زاییدنشون توی تایم من زیاده...اولی دختری 23 سالس زایمان دوم وارایش کرده روی تخت دراز کشیده و ریز ریز درد میکشه...معاینش میکنم خوبه...یکم که میگذره ماما میگه پاشو بیا رو تخت زایمان...قبل از اینکه بیای لبه تخت بایست و دوتا زور محکم بزن...خانم دکتر مریض رو بیار و لباس بپوشمریض رو میبرم روی تخت...جیغ میزنه-بخدا بچه اومد..در همون حالت ایستاده سر بچه رو بین پاهای زن میبینیم...به زوردستکشو دستم میکنم و ماما با عجله بدون دستکش میدوه سمت زائو و سر بچه رو میگیره و میگه برو بالا...بدو خانم دکتر...سریع میدوم سمت تخت زایمان...بچه یهو پرت میشه بیرون...بند ناف دو دور دور گردن بچه تابیده...بازش میکنم و شروع میکنم کارای بچه رو کردن...گریه میکنه وهمه خوشحال میشنبچه سوم...-خانم دکتر بارداری دوم...سابقه زایمان طبیعی دوسال پیش...بچه ترم...ولی ضربان قلب افت میکنه-دستکش و هوک بیاریندکتر شروع میکنه معاینه و میگه مکونیوم...فایده نداره ببرید روی تخت زایمان و وکیوم رو اماده کنید...بند ناف تابیده...مریضو میبرم روی تخت زایمان و با خانم دکتر لباس میپوشم...وکیوم رو اماده میکنیم و خانم دکتر شروع میکنه...این مریض خیلی منو نگران کرده بود...سرمشو کامل خودم وصل کرده بودم و نگران بودم نکنه اشتباهی کرده باشم...خدا خدا میکردم مریض سزارین بشه ولی خانم دکتر مخالف بود...بچه خیلی راحت با وکیوم اومد بیرون و من کاراشو کردم...گریه کرد و من خدا رو شکر کردمبچه چهارم...زائو خانم چاقی بود که بارداری اول واجازه معاینه به هیچ کس نمیداد...نصف شب بود که خانم دکتر اومد بالای سرش...بعد از سرم و کلی معاینه...دکتر گفت با وکیوم بره رو تخت زایمان...تخت زایمان زیر مریض میشنه و و سط زاسمان مجبور میشیم روی تخت دیگه مریض رو بخوابونیم...وکیوم شروع میشه...ولی بچه تکونی نمیخوره...در عوض وکیوم جدا میشه وخانم دکتر پرت میشه...وکیوم بزرگتری میارن...بعد از کلی تلاش من و خانم دکتر و ماما ها بچه با مکونیوم خیلی غلیظ و بند نافی که دور گردنش پیچیدهسیاه و بی حرکت دنیا میاد...حالا زائویی که از صبح تمام زایشگاه رو روی سرش گذاشته بود ساکت شده ولی بچه هم گریه نمیکنه...مادر اجازه معاینه به هیچ کس نداده بود...هیچ کس نمیدونست وضعیت بچه چطوره...همه فقط جیغ میزدن...بچه قلب داشت ولی نفس نمیکشید...ساکشن و اکسیژن...سی پپ...دارم نگاه این بچه میکنم که هر از گاهی چشماشو باز میکنه...گریه نمیکنه...تکون نمیخوره ...من هرگز زنان نمیخونم هرگز زنان نمیخونم هرگز زنان نمیخونم...بعد از حدود نیم ساعت بچه گریه خفیفی میکنه...منتقل میشه و ماما سر من داد میزنه بیابالای سر زائو...پاهام به فرمان من نیستن-بچم چی شد خانم دکتر...نمیدونم چی باید بگم...جفت خارج نمیشه وباز دکتر میاد....سرتا پا پر از خون شدیم...باز شروع میشه...تهوع...سرگیجه..سبکی سر...لبه تخت زایمان رو میگیرم...برای فرار از اونجا به ماما میگم میرم دستگاه فشار خونو بیارم...خانم دکتر توی استیشن میبینتم و میگه...تو که حالت از زائو بدتره...نمیخواد بمونی برو...مکونیوم اولین مدفوعیه که بچه میکنه...اگه تحت زجر تنفسی توی شکم مادر قرار بگیره این مکونیوم وارد ریه جنین میشه و مشکلات ریوی ایجاد میکنه بخاطر همین انقدر ترسناکهوکیوم دستگاهیه مثل جاروبرقی که وقتی رحم و مادر خسته میشن و توانایی خروج بچه رو ندارن ازش استفاده میشهپی نوشت:میدونم بد نوشتم ولی فقط به اصرار دوستان اومدم که نوشته باشم...بخش زنان کشیک هاش زیاد و پر از استرس هستنپی نوشت:امروز یه نفر که از اینجا بی خبر بود خیلی اصرار داشت که من حتما مینویسم...ومن خیلی مصرانه تر اصرار میکردم که نه هرگز ننوشتم چراشو خودمم نمیدونم...شاید چون بعد از یه کشیک سخت خسته بودم از توضیح دادن و اینکه اخرش متهم بشم به فخر فروشی درمورد رشتم
۹۴/۰۶/۱۵
پزشک بودن واقعا عشق میخواد.