مورتالیته و جیغ سیاه
شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۱ ق.ظ
بعد از اون کشیک وحشتناک عزممو جزم کردم که اگه نتونستم دو روز مرخصی بگیرم حداقل سه ماه مرخصی بگیرم و برگردم خونه...زنگ زدم به داداش و خواستم تصمیمو بههش بگم ولی گریه امونم نمیداد...سعی میکردم اروم اروم گریه کنم و بگم دیگه نمیتونم این شرایطو تحمل کنم و میخوام چند ماهی مرخصی بگیرم...سعی کرد ارومم کنه و راضیم کنه که فرداش با مدیر گروه برای چند روز صحبت کنم...خدایی بود که مدیر گروه برگه 2 روز مرخصی رو امضا کردولی گفتن به داداش همانا و فهمیدن کل خونواده حتی اجی اون سر دنیا هم همانا...حالا کل خونواده میدونن که من مدتیه تحت نظر دکترم و دارم برای گریه کردنم و این افکار مسخره و بیخوابی هام قرص میخورم...بابا زنگ میزنه و میگه میخواد با اولین پرواز بیاد شهر غریب ...مامان به روی خودش نمیاره که میدونه ولی مدام زنگ میزنه...اجی از اون سر دنیا حداقل روزی نیم ساعت باهام حرف میزنه...حالا شرایط سختتر شده برای برگشتن به خونه...حالا میدونم که اگه برم خونه همه مدام حواسشون به من هست و من بخاطر اینکه از نگرانی درشون بیارم باید مدام بخندم...الان دیگه تردید دارم که برگشتن خونه بتونه ارومم کنه...میرسم شهر خودم و کل خونواده برخلاف همیشه میان دنبالم...همه چی از همون روز اول مشخصه...داداش مدام اصرار میکنه بریم بگردیم...بابا اصرار میکنه که برم بازار و برای خودم خرید کنم...مامان اصرار میکنه که دوستامو دعوت کنم خونه ویا یه قرار باهاشون بذارم...ولی جواب من به تمام این حرفا یه چیزه...یه دروغ...خستم این مدت کشیک زیاد دادم و ترجیح میدم بمونم خونه و استراحت کنم...مدام دلیل لاغر شدنم رو میپرسن و بازم هم من دروغ میگم...فعالیتمون توی کشیکا خیلی زیادهمدام دلیل اشتهای کمم پرسیده میشه...وباز هم دروغ...هله هوله زیاد خوردم و بازم به دروغ وای من که خیلی خوردم دارم میترکم...همه چی روز اخر به نهایت خودش میرسه...بداخلاق تر و بی حوصله تر از همیشه شدم...با کوچکترین حرفی که میزنن داد میزنم...دلم نمیخواد هیچ کس باهام حرف بزنه یا حتی نگاهم کنمافتضاح قضیه جایی در میاد که داد بلندی سر مامان میزنم...میخوام بمیرم از کار خودم...میدونم تحمل ادمای افسرده سختترین کار دنیاست...میدونم همه خیلی زود از ادمای افسرده خسته میشن...میبینم که مامانم بغض میکنه...میبینم که بادادی که سرش زدم چجوری دلشو شکوندم...تمام این چند روز هر کاری کردی که من خوشحال بشم...حالا مزدشو اینجوری دادم...مزد زنی که 25 سال تنهایی منو به نیش کشیده...به بهای جوونی و زندگیش من رشد کردم...حالا بهاشو خوب دادم...لعنت به من متنفرم از خودم...کاش برنگشته بودم...وقتی میبینم اینجوری شکستمش بغض میکنم و قبل از اینکه کسی هق هقمو ببینه میرم توی حموم...کریه میکنم و گریه میکنم...متنفرم از این اشک ها...از این گریه ها...متنفرم از خودم از این رفتارای احمقانم...چجوری تونستم دل مادرمو اینجوری بشکنم...میام بیرون و میبینم مامانم یه گوشه کز کرده...میرم بوسش میکنم و میگم ببخشید میدونی که من همیشه دم رفتن چه بداخلاق میشم...چشمای گود رفته و صورت لاغرش برق میزنه...میدونم منو بخشیده ولی خودم نمیتونم خودمو ببخشمپی نوشت:مورتالیته و جیغ سیاه...اسم کتابیه که یه متخصص زنان در مورد دوران رزیدنتی خودش نوشته...این چند روز که خونه بودم برای فرار از اطرافیانم مدام این کتاب دستم بود...مدام یاد روزهای خودم افتادم...که چقدر زود دارم میشکنم...که رشته ما اجینه با فشار های عصبی...اجینه با گریه و مدام رنج و افسردگی...اجین شده با ازار خودمون و ادمایی که عاشقشون هستیم...اجین شده با ارزوی خواب...این کتاب باهمه سانسورها و اصلاحات پزشکی که داره با همه توصیفاتی که از زندگی یه دانشجوی پزشکی داره شاید برای همه قابل درک یا فهم نباشه...ولی اون کشیک من در مقابل 4 سال این خاطرات هیچه
۹۴/۰۷/۰۴