برای لبخند گمشده ام
دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۶ ق.ظ
می دانی چند روز است که نیامده ای...میدانی چقدر دیگران سراغ تو را از من میگیرند...پنهان میکنم از دیگران که نیستی...پنهان میکنم که تنهایم گذاشته ای...من با تنهایی رشد کرده ام...با تنهایی روزهای پزشک شدن را یکی پس از دیگری طی کرده ام...هر روز تورا در کنارم داشتم وهمه مرا با وجود تو دوست داشتند...این روزها که سخت تنها مانده ام در نبود تو کسی مرا نمیخواهد...هر کس میبیند مرا گله میکند که تو کجایی و چرا نیستی...ومن با دروغ پنهان میکنم که مدتهاست نیستی...کشیک های زیاد و پشت سرهم بهانه هر روزه ام شده استحالا میفهمم چرا قرص های رنگارنگ ماا حال یماران را بهبود نمیبخشد...در تنهایی درمان شدن سخت است...درناامیدی درمانی وجود ندارد...قرص های مختلف فایده زیادی نخواهند داشت...تمام دلخوشی این روزهایم نوشتن شده است...اینجا نوشتن...اینجایی که رایم مهم نیست قوی نباشم...نمیترسم که از اشک هایم بنویسم...از افسردگی که هر روز با هجوم اشکها امانم را میبرد...اینجا ادمها می ایند ؛ میخوانند ؛ قضاوت میکنند و رد میشوند...اینجا مجبور نیستم نبود تورا از کسی پنهان کنم...مجبور نیستم باور کنم کسانی که باید حالم را بپرسند نمی پرسند...اینجا دروغی نیست...اینجا من مانده ام بی تو و هر روز دعا میکنم که برگردی...بیایی و باور کنم که هنوز هستی...روزی که درمانگاه را تنهایی چرخاندم فکر میکردم بازگشته ای...اما این شیرینی خیلی زود محو شد...روزی که یک زایمان را از ابتدا تا انتها گرفتم فکر کردم باز گشته ای...اما باز هم کسی پیدا شد تا با عقده هایش ؛ با عصبانیتش تو را از من بگیرد...انگار تمام دنیا دست به دست هم داده اند تا تو به من نرسی...اینجا تنها جایی است که بی هیچ نگرانی از خدا میخواهم تو را ه من بررساند...دعا میکنم که قرص های مختلف موثر واقع شود...لبخندم...توبازگرد...نگذار تنها بمانماینجا در اتاق لیر در احاطه صدای قلب جنین ها و مادر هایی که در خون و کثافت خودشان غرق شده اند....هرلحظه اشک هایم را فرو میدهم...به دختری که ارداری اولش است و هم سن من است التماس میکنم گریه نکند...میگویم خواهش میکنم وگرنه اشک های من هم سرازیر میشود...با سردردم کنار می ایم و مریض ها را معاینه میکنم و از خدا میخواهم چیزی یاد بگیرم...تا تو برگردی و دوباره بر روی لبانم بنشینی...بخندم و دیگر کسی سراغ لبخندهای گمشده ام را نگیرد...پی نوشت:این روزها تنها جای ارامش بخش من این وبلاگه...لطفا اگر تلخم اینجا رو نخونید...قضاوتم نکنید...موعظه نکنید...دعایم کنیدپی نوشت:لبخند تلخ و عصبانی مدیر گروه باعث شد نتونم چیزی از مرخصی بگم
۹۴/۰۷/۱۳
ایشالا که خوبین و شرایط بر وفق مراد ، راستش نمیدونم چرا هر از چند گاهی از همه چی متنفر میشم ، شاید بایپولار دیزوردر دارم نمیدونم ، فقط میدونم باز از همه چی متنفر شدم حتی از زندگی