کافی شاپ
شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۴۵ ق.ظ
دبیرستانی که بودم تازه کافی شاپ مد شده بود...تو دلم مونده بود یکی هم منو ببره کافی شاپ..اون وقتا فکر میکردم کافی شاپ حتما دختر پسری باید رفت واسه همین گیر دادام به داداش تو رو خدا منو ببر کافی شاپ...داداش هم اون موقع ها سن و سالی نداشتی گفت کنکور که دادم میبرمت...کنکور که داد با کلی ذوق و شوق منو برد کافی شاپ و من انگار بال دراورده بودم...چیزی نگذشت که داداش از ایران رفت و موقع کنکور خودم شد و من افتادم تو درس خوندن...بعدشم که شهر غریب قبول شدم...دوستای دانشگاهیم هیچ کدوم ذوق کافی شاپ و رستوران گردی مثل من و داداش نداشتن...باید با التماس و اینکه مهمونشون کنم میبردمشون کافی شاپ یا رستوران...تا امسال که سال هفتم پزشکی شدمتصمیم گرفتم حالا که کسی پایه من نیست و کسی هم صبحونه باهام نیومد خودم برم...رستووران رفتن تنهایی خیلی سخته ولی کافی شاپ رو شاید بشه تنهایی رفت...امروز کله سحر رفتم بیمارستان تا کلاس رو اماده کنم تا استاد بیاد ..بعدم با استاد زیبا رفتم درمونگاه تا 12 ظهر...12.30 هم که باید میرفتم زایشگاه...دوتا بچه زائوندم توی تایمم...خیلی خوشحال بودم امروز هم تونستم دوتا زایمان رو کامل بگیرم...یکیشون یه پسر تپل و جیگر بود...خیلی ناز بود...از ماما اجازه گرفتم تا بغلش کنم انقدر این جوجه خوشگل بود که میخواستم بخورمش...یه دفه اینترن تایم بعد اومد داخل و گفت وای چقدر بچه بهت میاد...از ذوق داشتم میمردم واین جیگر که تو بغلم اروم شده بود رو دلم نمیومد تحویل پرستار بخش بدم...پرستار که منو دید گفت خانم دکتر چه ذوقی میکنی بهت میاد ده تا بچه بیاری...گفتم از وقتی خواهرزادم دنیا اومده عاشق بچه شدم و دلم بدجوری میخواد بچه دار بشم...بچه و زایشگاهو تحویل دادم و اومدم...وقتی از حیاط بیمارستان رد شدم تا به پاویون برسم دیدم که هوا خیلی خوبه و پاییزه و منم از از نرمی این جیگر طلا از ذوق داشتم میمردم...گفتم "این اخرین مهره از اخرین پاییز"...جسارت کردم و زدم بیرون از بیمارستان...دیدم جای خواب توی تایم استراحتم حیفه این هوا رو از دست بدم و رفتم پیاده روی...زائوندن این جیگر طلا بهم جسارت داد تا فکرمو عملی کنم وبرم کافی شاپ نزدیک خونهوارد شدم و اولین میز کنار در نشستمجای قشنگی بود و اروم بود...فروشنده برام امیوه کوچیکی اورد وخوش امد گفت...اروم شدم که کافی چی یه زنه...منو رو اورد...منم کتابم رو در اوردم و شروع کردم خوندن...چیز کیک و قهوه سفارش دادم و از اونجایی که از دیروز صبح تا امروز عصر چیزی نخورده بودم با ولع خوردم و حدود دوساعتی نشستم و توی کافه خلوت کتاب خوندم...تنها بودن بده ولی اینکه به ارزوهات نرسی بدتره...خب ادم تنها هم حق داره بره کافی شاپ
۹۴/۰۷/۲۵