یه دختر نق نقو
سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ب.ظ
سالای اول دانشگاه بود...دوران علوم پایه بود...یه روز سرماخورده بودم و خیلی بدحال بودم...ضعف داشتمو...بهش زنگ زدم گفتم حالم بده...گفت بیام دنبالت بریم بیمارستان؟...گفتمخودم میرم اگه مشکلی بود بهت زنگ میزنم...گفت تعارف نکنی...تابعداز ظهرصبر کردمتنهایی و مریضی به این دختر ته تغاری خیلی فشار اورد...زنگ زدم به همخونه...اون موقعا همخونه خوابگاه بود و من با یکی دیگه از بچه ها خونه داشتم...خلاصه قرار گذاشتیم و بعداز ظهرباهم رفتیم بیمارستان...دکتر برام سرم نوشت...داشت غروب میشدو از وقت ورود خروج خوابگاه میگذشت...به همخونه گفتم تو برومن زنگ میزنم بهش بیاد دنبالم...همخونه رفت و من تنها زیر سرم موندم...بهش پیام دادم...جواب نداد...سرم که تموم شد هرچی پرستار رو صدا زدم نیومد تا سرم رو از دستم دربیاره...دراز کشیده بودم رو تخت اورژانس بهش زنگ زدم...جواب نداد...یکم دیگه هم صبر کردم دلم میخواست کسی مراقبم باشه...کسی بیاد دنبالم...تنهایی سخت بود...مامانم هم ایران نبود...تو بحبحه طلاق اجی بود....تو شهر زادگاه کسی از حالم خبر نداشتحالا من تو این شهر غریب تنهاو مریض بودم...سرم رو از جاش دراوردم و رفتم سمت استیشن بیماذستان....برانول رو از دستم دراورد و تصویه کردم و تونستم از بیمارستان برم بیرون......هوا سرد بود و تاریک...اولین باری بود که سرم میزدم...تا جایی که یادمه اخرین بارم بوداز در بیمارستان که اومدم بیرون. بازم بهش زنگ زدم....این بار رجکت کرد....بغض کردم...تاکسی گرفتم و رفتم خونه...شب همسایه اومد برام سوپ اورد و حالمو پرسید...تا دم درایستاده بود احوال پرسی کنه حالم بد شد و نتونستم سر پا بمونم...بیشتر از اینکه بیماری ازارم بده تنهایی اذیتم میکرد...اصرار کرد که با شوهرش ببرم بیمارستان...اینبار زنگ زدم به بابا و و اروم اروم براش گفتم حالم بده...سرم و داروهایی که گفت رو گرفتم...و رفتم یه مطب خصوصی...زمستون سردی بود.. هواسوز بدی داشت...توی مطب طبق معمول کسی نتونست ازم رگ بگیره...دکتر که نیدل رو کشید بیرون تا جای دیگه رو امتحان کنهخون فواره زد...تمام لباسم و تخت خونی شد....اه از نهادم براومد...بغضم شکست و بلند بلند گریه کردم و جیغ زدم بابا...تو همین حین و بین گوشیم زنگ خورد...همسایه که شماره رو دید اصرار کرد جواب بدم...ولی دیگه دیر شده بود.. رجکت کردم...من فقط بیست سالم بو...تنها بودم و خیلی ترسیده بودم...شاید خیلی بی منطق ولی من فقط بیست سالم بود...حالا هم شدم مثل اون روزا...دوباره اون دختر ته تغاری غرق شده تو سکوت و تنهایی...اینبار مثل اونموقعا سخت نیست...حالا بیست و پنج سالمه و یاد گرفتم چجوری باید با تنهایی کنار بیام...دیگه مثل اونموقعا دوست ندارم حرف بزنم...نمیدونم چی باید بگم...خجالت میکشم از حرف زدن...نق زدن...هرچندمن هنوز همون دختر ته تغاریم که گیر افتاده تو این شهر غریب...دلم میخواست اجی بود و. باهاش حرف میزدم...تا فحشم میداد و سرم داد میزد و میگفت تو یه ادم خودخواهی که خوشی زده زیر دلت...بهم میگفت که من فقط به فکر خودمم ومن گریه میکردم....
تو همهمه اورژانس اطفال...نمیدونم چرا یاد اون روزای خودم افتادم...نمیدونم چرا نشستم و این متن درهم برهمو نوشتم
۹۴/۰۹/۰۳
گاهی هم چنان مهربون میشی که ادم فکر میکنه مگه مهربون تر از این دخترم وجود داره؟
کاش بشه یه روزی بتونی بین این ها تعادل ایجاد کنی