روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

خودخواهی هایم

پنجشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ق.ظ
به هق هق می افتم....وقتی با صدای بلند گریه کنی...همه چیز از وجودت بیرون میریزد...اما وقتی کنار مادرت خوابیده باشی مسلما دوست نداری که فکر کند دخترش دیوانه شده که ساعت سه صبح گریه میکند....در حال چت کردن با خواهرم هستم...میپرسد چطوری؟...میگویم زندگی است دیگر...میگوید چرا مثل پیرزن ها حرف میزنی؟...چند بار تایپ میکنم و پاک میکنم...انلاین نیست...حتما دخترش گریه کرده است...مینویسم...کاش اینجا بودی تا با هم دعوا کنیم...سر من داد بزنی و من بزنم زیر گریه...میگوید دیوانه...لا اقل بگو با هم برویم گردش...بخندیم...نمی پرسد چه شده...نمیگوید چرا تغییر کرده ایمیخواهم بگویم ...که مینویسدبخواب میخواهم بروم گردش...مینویسم شب بخیر خوش بگذردصورتم را به بالشت فشار میدهم و به خودخواهیهایم فکرمیکنم...به اینکه نفر بعدی برادرم است...چه بگویم...بگویم که انقدر خودخواه هستم که حتی به فکر امتحان رزیدنتی تو نیستم....نفر بعدی مادرم است...چه بگویم...همین چند شب قبل بود که وقتی سرم روی پایش بود بعد از نیم ساعت فهمید که لباسش خیس شده است...میپرسد گریه میکنی...میگویم دلم خیلی تنگ شده بود...میگوید دیگر چیزی نمانده است...حالا دیگر هر کسی دوست دارد که جای تو باشد...خانم دکتر...شرایط خوب...سالم...سرم را بلند نمیکنم...میدانم نگران است...من هم نگرانش هستم...نگران این زواید پوستی بدفرمی که هر روز بیشتر روی بدنش رشد میکنددد...نگران افسردگی اش...خیلی زیاد...انقدر که هر بار دست هایش را میبینم میتوانم بزنم زیر گریه...چه بگویم...اینکه مثل بچگی هایم شده ام؟خودخواه...انقدر که که بی دلیل میتوانم بزنم زیر گریه...اینکه تا این حد میتوانم ناشکر باشم...اینکه بیشتر از این 25 سال از شیره وجودت میخواهمحالا دیگر هر روز کارم شده است...گریه...اما در خفا...دوباره به یاد اوردم که اشک ریختن توجه کسی را جلب نمیکندفقط موجب انزجار میشود...دختری که هرگز گریه نمیکرد حالا هر روز گریه میکندخودخواهی هایم را میگذارم کنار...وقت هایی که در خانه ام در شهر غریب تنها هستم...بلند بلند گریه میکنم...تقریبا هرروز...شیون میکنم...زار میزنم...دیگر حتی خجالت میکشم به دکترم بگویم که حالم بد است...که نمیدانم چرا حالم بد است...حالا دیگر می دانم تقسیم درد با دیگران از ان نمیکاهد...فقط بزرگترش میکند...این روزها همه مرا با چهره خندان میبینندو باور میکنند که شادم....وقتی حالم را میپرسند میگویم خوبم...باور میکنند...وقتی میرنجانمشان به بدی من ایمان می اورند...خوشحالم که میتوانم دیگران را فریب بدهم...این روزها حتی دیدن اورژانس حالم را بد میکند...دیدن هر بچه تنم را میلرزاند...در اورژانس که منتظر اطفال بیمار میمانم فقط میخواهم گریه کنم...اشک...اشک....اشکخیلی دلم میخواست اینجا هم ننویسم...اما دیگر نمیخواهم اینجا خودم را پنهان کنم...اینجا میتوینم خود خواه باشم...اینجا میتوانم بلند بلند گریه کنم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۱۹
زیرزمینی