خواهرانه
چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۰ ق.ظ
یادم نمی اید چند سال پیش بود...ولی همین جایی که الان نشسته ام نشسته بودم...همراه با تو...ماتنها خواهرهایی بودیم که در این جمع هیچ شباهتی به هم نداشتیم...هیچکس نمیتوانست حدس بزند خواهر هستیم...نزدیکی های عید نوروز بود...هرسال تو برایم نوبت میگرفتی تا با هم به ارایشگاه برویم...تو موهایت را رنگ کردی و من کوتاه کردم.. ان زمان ها هنوز ایران بودی...هنوز قرار های کودکی هایمان را داشتیم...خواهر بودیم...تمام رمز و راز هایمان باخم بود...دعواهایمان باهم بود...غم و شادی هایمان با هم بود...تقریبا چیز خصوصی بینمان نبود...دعوا میکردیم... یکدیگررا می ازردیم ولی همیشه خواهر بودیم...همیشه باهم بودیم...فرقی نمیکرد مرهم زخم یا نمک روی زخم...هر دواش شیرین بود...قرار گذاشته بودیم شب خواستگاری ام باشی با شکم حامله...قرار گذاشته بودیم دربارداری دومت من ازدواج کنم...قرار گذاشته بودیم هر سال عید نوروز کنار هم باشیم...خواهرانه...خالگی کنیم برای فرزندانمان...قرار گذاشته بودیم برای فرزندانمان داستانها تعریف کنیم و همدیگر را لو بدهیم... خلاف های کودکی ها را رو کنیم...قرار بود اگه فرزندانمان خاله هایشان را دوست نداشتند پشت دست بخورد...قرار بود هرسال به فرزاندان هم عیدی بدهیم.. قرار بود تو برایم برقصی درشب عروسی ام...قرار بودم دستم را بگیری درحین زایمان...قرار بود قربان صدقه بچه های یکدیگر برویم...همه قراری گذاشتیم جز اینکه تو بروی...جز اینکه دختر دار بشوی ولی دخترت حتی نداند خاله چیست...قرار بود عاشق دخترت شوم ولی نه با فیل هایی که از ان سمت کره زمین میفرستادی...قرار نبود بروی...قرار نبود تنهایم بگذاری...قرار بود کنارهم خوشبخت شویم و شاد زندگی کنیم...اما تو خوشبختی را جایی خیلی دورتر یافتی...انقدر دور که موقع رفتنت اشک هایم را ندیدی...انقدر دور که بی تاثیر شدیم در زندگی هم...روزی که برگردی هنوز هم خواهر هستیم...اما نه مثل قبل...وقتی برگردی دیگر ان ادم های قدیم نیستیم...روزگار تغییرمان داده..
اینها را ننوشتم که بگو یم برگرد...نوشتم که بگویم دوستت دارم...دلتنگت هستم و با تک تک سلول های احساس نیاز میکنم
۹۴/۱۰/۲۳
عزیزم عذر میخوام که توی پست یلدات چیزی نگفتم .باور کن جرئتش رو نداشتم.براتون سلامتی آرزومیکنم