پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۲۹ ق.ظ
ازش میپرسم:تو جدی بهش فکر کردی؟
میگه:اره چرا که نه
میگم:خب دلیلت چیه
هیچ دلیل عاشقانه و هیجان انگیزی برام نمیاره...نمیگه چون دوست دارم یا چون عاشقتم...از اون جوابایی که قند تو دلم الکی الکی اب بشه و بزنم قاه قاه زیر خنده تا همه احساساتمو پنهان کنم....خیلی اروم نگاه جلوش میکنه و میگه
خب تو دختر خوبی هستی........ تودلم میگم چون دختر خوبی هستم یا چون خونواده خوبی دارم؟
میگم خب مگه ادم با هرادم خوبی ازدواج میکنه؟
میگه نه ولی میتونم با تو زندگی ارومی داشته باشم میتونیم باهم از اینجا بریم....باهم درس بخونیم تو دکتر بشی و منم دکتری بگیرم...
تودلم میگم خیلی جواب مسخره ایه واسه یه دختر...حالا حتی اگه 26سالش باشه...
فقط لبخند میزنم....نمیدونم چی باید بهش بگم...نمیپرسه نظرتو چیه...فقط کاملا خبری میگه این تصمیم منه...نمیگه اگه قاطعانه بهت پیشنهاد بدم چکار میکنی...فکر میکنه تنها دلیلم رفتن از ایرانه...
میگم پس دوست داشتن چی....میگه من عاقلانه سعی میکنم تصمیم بگیرم...میگم خب اره منم باعاقلانه فکر کردن موافقم ولی ازدواج یه قسمتیشم احساسات ادماس...
حرفوهمینجا درز میگیرم...حوصله ادامه بحثای بی ربط رو ندارم... هیجانی هم برای ادامه دادن ندارم دلیلی هم ندارم...جالبش اینجاس که این همون ادمیه که فکر میکردم خیلی حرفمو میفهمه...ادمی که اطرافیان میگفتن مناسب منه...هرکی مارو باهم دیده بود میگفت خیلی به هم میاین...حالا دارم به ابین نتیجه میرسم...که این خودمم که خودمو نمیشناسم....یه ادمی که مثل یه قایق روی دریای مواج افکارش هر دقیقه به یه طرف میره...هنوز خودمم نفهمیدم دقیقا از زندگی چی میخوام یا چجور ادمی هستم...
فقط چندتاچیزو میدونم...باید دکتر بشم...به ادما سلامتی بدم و دردشون روکم کنم...هیجان زندگیمو نگه دارم و ادامه بدم به مهربون بودن به اروم بودن
شاید بقیش مهم نباشه...نه روزای خوبش نه روزای بدش...
پینوشت:برداشتی ازاد از یه مکالمه طولانی و قدیمی
۹۵/۰۲/۱۹
و من احیاها فکانما احیا الناس الجمیعا: و هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد، چنان است که گویی همه مردم را زنده کرده است
* چه شغل خوووبی :-)