اداب غر شنیدن
جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۳۶ ق.ظ
ولو میشه روی کاناپه صورتی رنگ...
-تا زنگ زدی وسایلو محیا کردم...دایی یه شراب البالو انداخته...سیگارم هست...مزه هم هر چی دوست داری هست
-این لوسبازیا رو ول کن...مزه چیه...همون شراب و سیگار بسه
رفتم نشتم روبروش گیلاس رو دستش دادم...
-این چیه؟ته گیلاس فقط؟این که الکلم نداره...پرش کن
-زیادت میشه ها
-نترس من حد خودمو میدونم
گیلاسش رو پر میکنم...
-من که نفهمیدم تو مدلت چطوریه بالاخره...از یه طرف نماز و روزه از یه طرف شراب
-شراب خوردن من نه ازاری به کسی میرسونه نه خوی شیطانی منو نشون میده...پس اشکالی نداره
تمام گیلاس رو یه باره سر میکشهاخماش میره تو هم ولی هیچی نمیگه....گیلاسو میذاره رو میز...
-میدونی این هفته چند تا امپول رانی زدم؟
-به به ماشالا...حالا هم شراب بعدشم الکل...معده برات باقی میمونه دختر؟
تکیه میده به دسته کاناپه پاهاشو میکشه و سیگارش رو روشن میکنه...پک عمیقی میزنه...ولی دودش رو خیلی زود میده بیرون...میدونم حساسیت شدید تنفسی داره....
-اخ...خدایا شکرت
شرابمو مزه مزه میکنم...
- خب حالا تعریف کن...مستانه خانم مست
-خیلی مسخره است
سکوت میکنم ...میدونم وقتی حالش اینجوریه باید بذارم خودش حرف بزنه...ادامه میده
-تازه بهم گفته بود که رشته ای که دوست دارم به درد نمیخوره...نشستم فکر کردم...عزممو جزم کرده...تصمیمو گرفتم...پزشکی خوندن شاید غلط بود ولی ادامش تصمیم خودم بودم بود...این 28 سال همینجوری اومدم جلو حالا هم تصمیمم همینه...من میخوام اونکولوژیست بشم...میخوام...زندگی من تا حالا همین شکلی بوده...اخلاق مزخرفم همیشه همین بوده...سعی کردم تغیر کنه ولی همیشه مزخرف باقی موند دیگه...من احمقانه و ابلهانه همین تخصص رو دوست دارم...حالا که وقت انتخاب بود دقیقا وقتی باید تصمیم میگرفتم همه چی عوض شد
بلند میشه و میشه...سسعی میکنه جدی نگاهم کنه
-خیلی مسخره است ولی نمیتونم بگم نه...نمیتونم بگم نمیخوام...ازم خواستگاری کرد...باورت نمیشه دقیقا نیم ساعت بعد از اینکه تصمیمو گرفتم...واقعا نیم ساعت بعدش
میزنم زیر خنده
-چطوری نکنه ذهنت رو میخونه؟
-مسخره بازی در نیار...پامو که گذاشتم تو بخش اومد سمتمو پرسی ازدواج میکنی...وای من احقم فکر کردم شوخی میکنه گفتم اره...باورم نمیشه...دقیقا جایی که تصمیم گرفتم همیشه مجرد بمونم و خودمو با این اخلاق مزخرفم تنها بذارم عین احمقا گفتم اره...بعدم عین احمقا موندم چجوری بگم نه
میخندم
-نخند مسخره من اومدم باهات درد دل کنم
-خب بگو نه این که کاری نداره
-خیلی مسخره ای...همین چند روز پیش بود که انگار بابام از غصه ترشیدنم داشت دعا میکرد شوهر کنما
-خب مگه اونا خبر دارن؟
-وای نه...فکر کن من اومدم ماجرارو جمع کنم به جاش شمارمو بش دادم...وای فکر کن...اصلا انگار مریضم
-برو شوهر کن کم ادا بریز
-تو دیگه گوه نخور بابا...برم بگم چند منه...حالا عین خر موندم بهش چی بگم...فکر کن زنگ که زد قرار گذاشت...از همه چیش بدم اومد...حرف زدنش زنگ زدنش قرار گذاشتنش...ولی نمیدونستم چجوری بگم نه...وای باورم نمیشه به مامان بابام گفتم...وای باورت نمیشه چقدر خوشحال شدن که بعد از نود و بوقی یکی خدا زده پس کلش از من خوشش اومده..باورت میشه چقدر قضیه رو جدی گرفتن و واسشون مهم شده
-وا خب برو شوهر کن این اداها چیه
-من؟شوهر؟خودت باورت میشه؟
-نه والا تحمل کردن اخلاق گوه تو خیلی سخته....نگران نباش تو نمیخواد زحمت نه گفتن به خودت بدی ...خودش مثل بقیه میگه نه و میکشه کنار
سیگارشو خاموش میکنه و بعدی رو روشن میکنه...یه پک عمیق
-اینو که میدونم فقط نمیدونم این ابروریزی رو چجوری جمع کنم؟برم بگم پسره اومد دیدم از من خوشش نیومد...تا مامانم اینا سکته کنن...وای باورم نمیشه یه اتفاق به این کوچیکی چقدر منو بهم ریخته.....نه که من هیچوقت خواستگاری نداشتم بعد از 28 سال یه همچین اتفاق کوچیکی تونسته انقدر بهمم بریزه...زندگیمو دستخوش تغییر کنه
-خب برو شوهر کن
-من؟؟؟شوهر؟؟؟
خداییش تو میتونی تصورش کنی
-خداییش نه...راس میگی تو همون بهت میاد بترشی عقده ای بشی
-بیشعور
-خب حالا جدی برنامت برا اینده چیه
-برنامم؟؟؟تخصص
-خب بعدش؟مگه و همیشه نمیگفتی بچه دوست داری؟
-هنوزم دارم...برنامم زن گرفتن داداشه...تخصص گرفتن من...بعد میرم دوتا بچه از پرورشگاه میارم بزرگ میکنم...مامان بابا پیر میشن ازشون نگه داری میکنم فوق تخصص میگیرم...مردم بهم میگن ترشیده عقده ای...استاد میشم...گریه میکنم و هر روز خودمو بخاطر زندگی مسخرم لعنت میکنم و فرزند خونده هامو به یه جایی میرسونم بعدم مثل همه ادما مریض میشم و با مزخرفترین حالت ممکن میمیرم
_اخه احمق بیشعور اون یه تعارفی زد تو چرا باور کردی؟تو تخصص قبول میشی؟تو فوق میتونی بخونی؟
_بله میخونم...وقتی شوهر نکردم وقت دارم بخونم
_برو همین جی پی بمون که مردمم به کشتن ندی...یه سرما خوردگی...که مردمم به کشتن ندی
۹۵/۰۳/۱۴
بالاخره دل بردی