برای مستانه
دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۵ ق.ظ
میگن سفره ای که مادر میندازه دختر جمع میکنه...یعنی اگه مادر خوشبخت نباشه دختر هیچوقت خوشبخت نمیشه...
میگه مهربونی؟
میگم هستم
میگه از این ادمایی هستی که الکی ناراحتن
میگم نیستم(ولی میدونم که هستم...الکی نیس همش بخاطر یه سری مولکوله)
میگه تصمیم باخودته؟میگم اره(میدونم که باخودم نیست چون تحت فشارم...چون یه ادم افسره به من افسرده فشارمیاره چون نگرانه چون مادره چون من فرزندشم و چه حقی دارم که ناراحتش کنمچون ناخواسته میخوادمثل خودش زندگی کنم)
میگم میتونی دوسم داشته باشی؟
سکوت میکنه
میگم خودت منو انتخاب میکردی به عنوان دوست؟
سکوت میکنه و نگاهش رو میدزده
نبودن تو خونواده... ایزوله بودن... ندیدن ادمایی که باما فرق دارن اما میشه دوسشون داشت باعث شده مثل یه چوب خشک باشم...برای حفاظت از خودم از هر چیز گرمی دوری کنم... از هر فشاری پرهیز کنم چون میدونم خیلی زود میشکنم
زندگی یه دختر... قلب یه دخترو از روی موهاش میتونی بفهمی...وقتی دل میبره موهاشو کوتاه میکنه...وقتی غمی تو دلشه موهاشو عجیب غریب رنگ میکنه...دست خودشم نیست
این روزها همش تو فکرم موهامو پسرونه بزنم یا یه رنگ خیلی متفاوت...این روزها سکوتم گیر کرده توی گلوم....این روزها هیچی سرجای خودش نیست
میگم همه جوردارویی امتحان کردم تزریقی و خوراکی های دوز ولی استفراغ میکنم درد دارم....میگه بررسی باید بشه...میگم نمیخوام...سرشو تکون میده و میره
تهدیدم میکنه...شده مثل روزای کنکورم که میخواست بهترین باشم...میخواست ویولنمو بذارم کنار چون فکر میکرد زندگی یعنی درس...این روزها تهدیدم میکنه...بازم با درسم درحالی که حتی برای دفاعم نیست...نمیگم دوسم نداره نمیگم براش مهم نیستم میدونم همه چی رو بزرگ میکنم ولی زیادی حساسم...وقتی به خودم فکر میکنم زیادی غرق میشم...مولکولا میریزن بهم...ولی وقتی به مریضا فکر میکنم وقتی خودمو فراموش میکنم وقتی مدام کشیک میدم حالم بهتره
رفتارم احمقانس...مثل یه بچه پنج سالم...هیچ اراده ای از خودم ندارم...هیچ فکری ندارم...
این دومین نفره...مسخرس ولی واقعا دومین نفره...عادت کردم بهش...به تنهایی...به سرنوشتم...به زندگیم...تغییر دادن این اوضاع خیلی برام سخته...تغییر این روتین هرروزه برام سخته...اینکه مجبور باشم دختر باشم و تن بدم به محدودیت های جامعه ام برام سخته
شاید بهتره از فکرش بیام بیرون...بسازم با روزگار
۹۵/۰۳/۲۴
کاش میتونستم یه کاری بکنم اینقدر این مولکول های لعنتی اذیتتون نکنن!و کاری بکنم که شاد باشید و بخندید!(از خوشحالی نه از درد و ناراحتی)