دور مران از در و راهم بده
چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ
تا درمونگاه تموم میشه دیگه صبر نمیکنم...هر چی راجع به خنگی خودم و شوخی های مسخره که زن ها رو میکوبونه و خنده های احمقانه همگروهی هام شنیدم بسه...یه چیزی توی گلوم بالا پایین میره...زبونم چسبیده به سقف دهنم...احساس میکنم دیگه هیچوقت نمیتونم روی پاهام وایسم و مار گنده دوباره خودشو تو معده تکون میده...خیلی سریع لباسمو عوض میکنم و راه میوفتم به سمت خونه....ریمیکس جدید رادیو جوان رو تا ته زیادمیکنم و هندفون رو میچپونم تو گوشم...عینک افتابی جدید بزرگمو میزنم...کلاه افتاب گیرمو میذارم....راه میوفتم...انگار تو هوا دارم راه میرم...پاهام به اختیار خودم نیستن...دلم میخواد زودتر برسم خونه و ولو بشم روی تخت....میرسم سوییچ رو بر میدارم و میزنم بیرون....اول کوچه پس کوچه ها....بعد اتوبان...جاهایی که بلند نیستم....شیشه هارو میدم بالا صدای اهنگ رو تا اخر زیاد مکنم
امده ام امدن ای شاه امانم بده دور مرذن از درو راهم بده
ماه رمضون امسان خیلی بد داره پیش میره...دردمعده کوفتی استاد مسخره ای که چون زورش میچربه همه کاری میکنه...فکر میکنه از تموم دنیا سرتره...درصورتی که یه رشته مسخره خونده ولی درموردهمه رشته ها اظهار نظر میکنه....از روز دوم دیگه به شوخیای احمقانش نمیخندم...هرچرت و پرتی که میگه با نگاهای چپ چپ من روبرو میشه بدون هیچ عکس العملی...هر سوالی میپرسه میگم بلد نیستم....وامروز که دیگه جلو همه منو میکوبونه و بهم میگه انقدر بیسوادم چطور میخوام برم و کار کنم......پامو میذارم رو گاز...ماشین کناری چیزی میگه که نمیشنوم....به راهم ادامه میدم....حالا افتادم تو جاده خارج شهر...تا نزدیک ترین شهر 3ساعت راهه...میزنم کنار...وایمیستم تو برق افتاب...زل میزنم به سراب جلوم...صداش توگوشم میپیچه:
توچه مرگته
هیچی نگو
اینهمه رنج ادمارو میبینی بس نیست واسه اینکه شکر کنی
گفتم هیچی نگو
بقران تو خلی...اخه یه دلیل پیدا کن واسه این کارات
احساس خفگی میکنم...گرمی صورتم...هوای داغ....در دهنتو ببین یه دقه زر نزن....بسه دیگه...اصلا به توچه...دلم میخواد روانی باشم...برا خودت تز میدی...بس کن...ولم کن اصلا منو نبین هیچوقت...چکارم داری میخوام همینجوری زندگی کنم به تو چه اخه میشینم تو ماشین...پامو میذارم رو گاز و راه میوفتم...صدای موزیکو تاته زیاد میکنم انگار پرده های گوشم دارخ پاره میشه...یبار قبلا این مسیرو اومدمراهو به سمت روستا کج میکنم...میرم سمت امامزاده روستا...میرسم...ماشینو پارک میکنم و چادر سر میکنم و میرم داخل...مردم میچرخن دور امامزاده...میشینم و چشمامو میبندم...کاش انقدر خودخواه نبودم...کاش انقدر مسخره نبودم...کاش ادم بهتری بودم...چادرو میکشم رو صورتم و توی همون امازاده نمور بو گندو میخوابم
نمیدونم چقدر گذشته که صدای اذون میاد...هواتاریک شده...دیروقته...نماز میخونم و راه میوفتم...
خندم میگیره به رفتار احمقانه خودم...ناراحت نیستم که از خودم روندمش...هرچی از من دورتر باشه به نفع خودشه....
عزا گرفتم واسه فردا دوباره و دیدن این استاد احمق
۹۵/۰۳/۲۶
فوقش میریم روی ماشینش نقاشی میکشیم