بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ق.ظ
این روزها فقط مدام و مدام کشیک دادن حالمو خوب میکنه ...سه روز پشت سر هم کشیک بودم...بخش جراحی اعصاب یکی از معروف رین دکترای مغز و اعصاب مشاوره قلب برای یکی از مریضاش گذاشته بود...رفتم تا مریضو ببینم...مریض مردی بود 5 ساله...تنگی کانال کردنش رو عمل کرده بود...گردنش با گردنبند بسته بود...تام موهاش سفید بود...خیلی مودب وبا احترام حرف میزد...چیزی که شاید ما اینترنا خیلی بهش عادت نداریم...شرح حال گرفتم یه توبت خلط خونی داشت با شک به امبولی مشاوره قلب درخواست شده بود...داشتم معاینه میکردم که خانم تقریبا 35 ساله ای وارد شد...اومد به سمت ما ...سلام کردو رفت بادبزن و برداشت و شروع کرد باد مرد-شما همسرش هستید؟-بلهباتعجب نگاهش میکنم و سرمو میندازم پایین...لبخند میزنم و میگم چند سالتونه-33 سال-چه خوب موندین من فکر کردم دخترشون هستیدمرد درحالی که به سقف خیره شده بود خانم دکتر شما که منو ضایع کردیدمیخندم و میگم نه حاج اقا باید از سن خانم ها همیشه تعریف کردسرمو خم میکنم رو پرونده و با گوشه چشم میبینم که دست زنشو گرفته و زن لبخند میزنهچند روز بعد زن رو دم سی سی یو میبینم...میگم چرا اینجاییدمیگه گفتن امبولیه اوردنش اینجا...میرم سری به مرد میزنم و میبینم که حالش خوبهمیپرسم شما بچه دارید؟میگه یه پسر بزرگدیدن این زن و شوهر جرقه ای تو دلم میزنه و دلم روشن میشه...شاید هنوز هم بشه عشق رو بین بعضی زن و شوهر ها دید...ولی کی میدونه پشت این لبخند ها و رفتار ها چه گذشته ای خوابیده
۹۵/۰۴/۲۸