صبری عطا کن
سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ق.ظ
تا پیامشو میخونم راه میوفتم...حالا میدونم هر خریتی ممکنه بکنه...یه بسته سیگار میخرم و سریع راه میوفتم...
میرسم میبینم نشسته و صورتش خیس خیسه...صورتش هیچ حالتی نداره ولی اشکاش داره میرریزه...کیفمو میذارم رو مبل...مشینم کنارش...چشماشو باز میکنه...
-صورتش یه لحظه از جلو چشمام پاک نمیشه
چی دارم بگم؟
-قرصات کجاس؟
با سر اشاره میکنه به میز اتاقش...بلند میشم میرم یه قرص میارم
-اینو بذار زیر زبونت
هنوز اشک میریزه...اطاعت میکنه و میذاره زیر زبونش...میرم تو اشپزخونه و یه لیوان ابمیوه براش میریزم...دستام میلرزه
-خیلی مسخرس نه؟...همش صورتش جلو نظرمه...قیافش... لهجش...حرفاش...حرفای همشون ولی اون از همه بیشتر...انگار همش جلومه...انگار هرروز با اون اخم مسخره ایستاده جلوم و داره به من توهین میکنه و این منم که هیچ کاری از دستم برنماد و همش دارم میشکنم
لیوانه ابمیوه رو میدم دستش
نگاش میکنم...هنوزم داره اشک میریزه...انگار این دریاچه رو پایانی نیست...بی صدا لیوانو بهم بر میگردونه...حالم طوری نیست که بیشتر از این بتونم بهش اصرار کنم...
میرم سمتش و بغلش میکنم...هیچی ندارم بگم...
-برام یه فیروزه خریده بود...گردنبند...یه فیروزه تراش نخورده با یه بند بلند...یه فیروزه که یه سمتش ابی بود یه سمتش سبز...گفت نمیدونستم فیروزه چه رنگ دوست داری واسه همین اینو برات خریدم...گفت فیروزه چشم زخمو دور میکنه...شب بود...میخواستم برگردم خونه ...خندیدم و گفتم بادمجون بم افت نداره...گفت انقدر خودتو کم نبین...گفتم کم نمیبینم ولی واقعیت زندگیمو میبینم...گفتم برام ببندش...اومدم سمتم تاببندش...صورتامون رو بروی هم بود...
محکم تر فشارش میدم...حالا منم دارم همراه اون اشک میریزم
-دوسش داشتم...اومد سمتم بوسیدم...خیلی اروم...بعداز مدتها یه حسی توش بود...بعد از مدتها پاهام سست شد...نفسم بند اومد...مسخره بود...یه بوسه کوچیک ولی شیرین...اومدیدیم از پارکینگ بیایم بیرون یه ماشین نزدیکمون شد...خندید...برگشت و گفت میدونی یه بوس دیگه باید بهم بدی؟
خندیدم...اومد سمتم...ایندفه طولانی تر بوسیدم...بازم همون حس بود...حسی که فکر نمیکردم دیگه هیچوقت برام تکرار بشه...باز اومد از پارکینگ بیاد بیرون باز ماشین اومد...برگشت سمتم...حالا دیگه نمیخندید...گفت خیلی سیگار میکشی؟خندیدم و گفتم بهت که گفتم تو هم بکش...غمزده گف تا سه نشه بازی نشه...بازم منو بوسید با ارامش بیشتر با حس بیشتر...انگار از زمین جدا شده بودم...انگار همون لحظه داشت روحم از بدنم پرواز میکرد...یه دفه صدای یه ترمز وحشتناک اومد...ترسیدیم...
هق هق گریش بلند میشه دیگه نمیتونه حرف بزنه...دوباره بغلش میکنم...از اینجا به بعد ماجرا رو میدونم...از این جا به بعد ماجرا ست که کابوس هاشو میسازه...اون سرنگ رو میسازه...این اشک ها رو میسازه...از این جا به بعد داستانه که دلیل بستری شدنش توی بیمارستان روانی رو میسازه
وسط هق هقای بلندش نا مفهموم میگه که اون سنگ فیروزه رو شکسته...گفت خوردش کرده...گفت بادمجون بم رو افت زد...گفت فیروزش بی خاصیت بود
۹۵/۰۵/۱۲