لانتوری را نبینید!
شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ق.ظ
میشینم تو اتوبوس و راه میوفتم...اینبار تو منتظرم نیستی...هیچکس منتظرم نیست...ولی بازم صدای کسایی که داد میزنن تهران منو وسوسه کرد...اینبار خیلی بی گدارتر و یه دفه تر تصمیم گرفتم...حالا سوار اتوبوسم و نصف راهو اومدم...نمیدونم میخوام برم توی این شهر پر از سیاهی چکار کنم...نه جایی رو بلدم نه بلیط تیاتر و سینما دارم....از تمام مردم این شهرمیترسم...توی برق افتاب همه جاش برام تاریکه...ولی بازم راه میوفتم...شاید تهران به من این اجازه رو میده که گم بشم...از خودم دور بشم...از همه دور بشم...گاهی اجازه میده تا برسم به تنهایی که میخوام و شکر کنم بخاطر داشتن دوستان و خونوادم.. اینکه واقعا تنها نیستم و کسایی هستن که حمایتم کنن....هرچند هر رابطه طبیعی روزهای تاریک و سیاهم داره
بعداز چند وقت دوباره زنگ زد
گفت تو فرق داری
گفتم چرا با دخترای اطراف تو فرق دارم ولی با دخترای اطراف خودم یه شکلم...
گفت من دوتا دیگه از دخترای دیگه بیمارستانتونم دیدم...گیر افتادم...تو پاکی ولی اونا نه
گفتم چرا؟چون مثل خودتن؟
گفت کمکم کن خواهرمو نتونستم راضی کنم همش میگه تو فرق داشتی
گفتم من؟هیچ فرقی ندارم منم یکیم مثل اونا...چی داشتن که فهمیدی دخترای خوبی نیستن؟
گفت دختری که 11شب میره خونه دختری که تا صبح هی انلاین میشه...بعدم هی ادعای پاکی میکنه
گفتم خب منم 12شب هم رفتم خونه...همیشه هم تا صبح انلاینم
گفت رخساره مسخره نکن انقدر شعور دارم که ادما رو تشخیص بدم
گفتم اره خب راست میگی ادمای جنس خودتو بهتر میشناسی
گفت تو چرا انقدر اصرار داری که بگی بدی..؟.
گفتم اصراری ندارم چیزی که هستمو میگم
گفت دقیقا...پای هرکاری که کردی وایمیستی و ابایی نداری که بگی
گفتم اره من هیچوقت نگفته بودم گ.و.ه خوردم تا روزی که یه مثلا مرد مثل تو مجبورم کرد صدبار بگم
گفت ماجرا چی بوده
گفتم ماجرا رو برات گفتم...همون که به نظر تو بی اهمیت ترین مسیله دنیاست
گفت اها اونو میگی. حالا به من کمک میکنی؟
گفتم نه متاسفم
قطع میکنم...از اینهمه محکم بودن خودم تعجب میکنم...ولی نمیخوام یبار دیگه مجبور بشم بگم گ.و.ه خوردم...من فقط خواستم همونجوری که میخوام زندگی کنم...نذاشتن...حالا هم سر لجبازی نمیدونم باکی میخوام اینجوری زندگی کنم
هیچی نمیدونن...فقط همیشه با تو فرق داری شروع میشه و به تو هم مثل بقیه ای ختم میشه...اره متاسفانه منم یه دخترم مثل بقیه دخترای این مملکت...تازه اخلاقای بیخودمم خیلی زیاد تره...شاید بدم نباشه ادما زودتر میرن و من برام مهم نیست
با صدای زنگ گوشیم بیدار میشم...تو بعداز مدتها زنگ زدی...من تو رو از خودم روندم...توهم رفتی...توهم فرق داشتی...به نظرم احترام گذاشتی...ازم میپرسی کی میای تهران....دلم هری میریزه...بعداز اینهمه وقت
میگم چی شده
میگی میخواستم ببینمت...
میگم پس حتما یه چیزی شده
میگی نه فقط گفتی داری فارغ التحصیل میشی...بعد دور میشی از تهران شاید دیگه نبینمت...
میگم نمیدونم...جور شد خبرت میدم...امروز میری سر کار؟
میگی نه امروز اف شدم
میگم باشه خبرت میکنم خدافظ
نمیدونم چرا هیچی نمیگم...نمیگم که نزدیک تهرانم....نمیگم که دلم برات تنگ شده...میخوام تنها باشم...سکوت...مجبور نباشم حرف بزنم...سکوت
۹۵/۰۶/۱۳