حرف نزن!
چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۰ ق.ظ
گفت:میدونی چند روزه حرف نمیزنی؟
سرمو بلند میکنم لبخند میزنم...نمیگم دو روز پیش باید میرفتی سرکار...از دوروز پیش باید نمیبودی...نمیگم من هر هفته که نیستی تمام حرفامو قورت میدم و حرفای جدید میسازم...فقط میگم
من دختر کم حرفیم
میگه هنوز دوماه نیست...چجوری پنجاه سال میخوای حرف بزنی
نمیگم اگه همین کار کردن و مریضها هم نبودن که دیگه هیچی نداشتم که بگم
میگم خب تو حرف بزن
میگه چند روزه یه چیزی میخوای بگی نمیگی فکر نکن نمیفهمم
دستای سردشو میگیرم...سرمو میندازم پایین...نمیذارم لبخندم محو بشه نمیخوام نگاه مردمکای گشاد شدش بندازم که تا ته ته وجودمو ببینه...دستشو میذاره زیر چونم سرمو میاره بالا و میگه
فردا میرم سر کار بذار به اندازه یه هفته ذخیره ات کنم
لبخند میزنم
میگه انقندر حرفو تو گلوت نگه داشتی که گلوت باد کرده...
بعد از کلی زور زدن و کلنجار رفتن با خودم میگم
کنارم ببمون همیشه...این کلمه رو استفاده نکن حتی به شوخی
میخنده و میگه من همیشه کنارتم فقط دیگه موهاتو کوتاه نکن...با من غریبی نکن...حرف این چند روزتو بزن...
نمیگم میدونم باید زنگ بزنم و حال مامانت رو بپرسم ولی نمیذارن...نمیگم کلی با همخونه و دماغ عملی روز نامزدی رو خیالبافی کردیم ولی ندارم...نمیگم حس میکنم عین ادمای عیب و ایراددار یواشکی دارم زنت میشم...نمیگم نمیفهمم چرا خونوادم پول براشون مهمه ولی من نه...نمیگم اونا فکر میکنن جشن ان چنانی خوشبختی میاره ولی من نه...نمیگم همیشه دلم یه جشن نامزدی میخواست و یه چادر عروس...نمیگم خیلی چیزا میخوام ولی ندارم...نمیگم نمیتونم جلوشون وایسم...نمیگم تف سربالاس...نمیگم نمیتونم بهت بگم...نمیگم نمیخوام بشنوم که بهم میگی علی بی غم...گند میزنم و فقط میگم
تاحالا شنیدی چرا دخترا موهاشونو کوتاه میکنن؟
میگه برام مهم نبوده...
میگم دخترا وقتی دل میبرن اولی چیزی که میبرن موهاشونه..
لبخندش محو میشه و میگه تو از چی دل بریدی...
دستاشو محکم تر فشار میدم و میگم...از زندگیم...
عکس العملش قابل حدس زندنه فقط نمیخواستم باور کنم...
میگه:تورو خدا افسرده نشو
سرمو بالا نمیارم
دستام شل میشه تو دستاش...فقط دروغ میگم:همه چیزو ربط نده به افسردگی
میخندم...بلند میخندم
حالا اون نمیخنده...میبینم که راحت میتونه دل ببره...میبینم که حرفاشو اگه باب میلش نباشه میتونه بذاره کنار...میبینم که میتونه همراه نباشه...نمیگن اگه افسرده شدم چاره اش همون قرصای ریزه...نمیگم رسیدم خونه میخورم تا حرف نزنم...نمیگم حرف نمیزنم تا باور کنی
نمیگه چی خواستی و نشد که دل بریدی...نمیگه کی چکار کرد که دل بریدی...میگه
چیشد که دل بریدی
بازم سرمو میندازم پایین دستا شو فشار میدم تا راحتتر دروغمو باور کنه
با داداش دعوام شد...دعواهای خواهر برادری...خب من لوسم خیلی
نمیگم چقدر پر از بغض بودم...نمیگم چی بهم گذشت...هیچی نمیگم...نمیگم دل بریدم و ساعت ها توهین و تحقیرو شنیدم
میگه خب چی گف که از زندگی دل بریدی...
میگم نارتحت بود از اینکه زنگ نمیزنم خونه...خودت که دیدی چقدراز تلفنی حرف زدن بدم میاد...میگم بهم گف که چقدر رفتارم بده
میگه لعنت به بقالی که مشتریشو نشناسه
۹۵/۰۹/۰۳
اشکام می چکه
انگار یکی دیگه داره خاطراتمو برام تعریف می کنه
واااای خدا