تنم...با غریبه ای در دوردست...انزوا را با معصیت معامله میکرد...
جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ق.ظ
دستاش همیشه میلرزه...نکنه معتاد باشه؟همیشه پر انرژیه حتی تو روزایی که خیلی کار میکنه...نکنه حشیش میکشه؟میگم بریم ازمایش بدیم...اول میگه باشه و روزی که قرار میشه بریم میگه میترسه دوباره غش کنه و بهونه میاره...به صورت خیلی لطیف از زیرش در میرهمیگم نمیتونم باهات حرف بزنم...میگه چیو ازم قایم میکنی؟...میگم هیچی فقط نمیتونم احساسم رو باهات درمیون بذارم...میگه رخساره خیلی زشته بیام خواستگاری و جای تو من بگم نه...بهم دروغ نگومبهوت نگاهش کردم بعد از اون حرف دیگه حرف خواستگاری رو نزد...الان دو هفته ای شده...شایدم بیشتر که هیچی از خواستگاری نگفته...مریض نزدیک بود بخاطر امپولی که ننوشتم منو بزنه ...با سردرد شدید بهش زنگ زدم که بیا ناهار باهم باشیم...میاد دنبالم...به جای من اون غر میزنه...این چه اخلاقیه کار که نباید انرژی تورو بگیره...یک ساعتی حرف میزنه و در اخر میگه اگه بخوای اینجوری اعصابت خراب باشه با کار کردن خراب کنی "من" نمیذارم کار کنی...ساکت میشم گوشیش زنگ میخوره و صحبتش طولانی میشه...تلفنو که قطع میکنه میگم یادته گفتی خط قرمزت خیانته؟گفتی اگه خیانت کنم طلاقم میدی؟خط قرمز من کار و درسمو...نذاری کار کنم و درس بخونم ولت میکنم...میگه یعنی با خیانت مشکلی نداری؟...میگم شما مردا همتون همینید خیانت میکنیدولی نه به خاطر این ترکت نمیکنم...بهت زده و سرخ شده نگاهم میکنه...میگه با خط قرمز تهدیدم نکن...میگم من یه خط قرمز نشونت دادم تو چندتا؟افردگی.خستگی.خیانت.بیماریو...چندتا خط قرمز واسه من گذاشتی ...وقتی تاریخا رو با بابا و مامان زیر رو میکنیم تا یه تاریخ خوب پیدا کنیم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیم و بابا میگه خب ماه دیگه بیاد...صدامو میبرم بالا و میگم مگه شهر هرته دختر بی هیچی هیچی باهاش بره بیرون...باید زودتر بیاد خواستگاری...میگن شاید جوابت منفی باشه...بیشتر صدامو میبرم بالا و داد میزنم...منفی باشه باید بیاد خواستگاری...فرداش بابا از سر کار که میام صدام میکنه و میگه تا نیومده خواستگاری نباید ببینیش...حرص میخورم ولیهیچی نمیگم و میرم تو اتاقمشب مامان صدام میکنه و میگه ناراحتی انگار؟میگم مامان فکر میکنی یه سالم نبینمش برام مهمه؟نه نیست...ولی بابا یه مرد 60 سالست نمیگن زشته هر روز حرفشو عوض میکنه؟نمیگه چرا برات مهم نیس نبینیش...نمیگم اگه میبینمش فقط بخاطر اینه که میریم میگردیم و با یه ادم جدید حرف میزنم...این حرفا حتی برای خودمم ترسناکهفرداش بهش میگم بابا گفته تا نیای خواستگاری نمیتونیم همو ببینیم...فقط میگه باشه....باشه...فقط باشه؟ادمی که میگفت حتی یه روز نمیتونه منو ببینه تا دوهفته دیگه صبر میکنه و هیچ تلاشی نمیکنه که بابا رو راضی کنه یا خواستگاری رو بندازه جلوتر...فقط باشهیه ادم بازاری که خیلی قشنگ حرف میزنه...خیلی زود به خواستش میرسه...خونواده براش مهمه ولی اول خودش مهمه...خونواده باید براش اونجوری باشه که خودش میخواد...همه چیو میتونه تغییر بده...دل نمیبنده...فقط منطقه اونم منطق خودشحس یه ادمیو دارم که لب ساحل ایستاده که توی دریاش پر از کوسه است...وسط این دریای پر از کوسه یه جزیره خیلی زیباست...بهم میگن نرو تو اب ...بری میمیری و کوسه ها میخورنت...سالم برسی دیگه هیچوقت نمیتونی برگردی...تو اون جزیره تنها میمونی...ولی من بازم میرم...خودمو به شانس میسپارمبا خانم خوشگل حرف میزنم...میگه خیلی ازت بی خبرم...میگه چکار کردی...کلی حرف میزنم...تو تمام حرفام حتی یه دلیل هم برای جواب مثبت دادن پیدا نمیشه...مسخره است...هیچ دلیلی برای جواب مثبت دادن ندارم ولی میخوام جواب مثبت بدم...خودمم نمیدونم چرا...ادم بدی نیس...ولی من از همه مردا بدم میاد به همشون بدبینم به هیچکدومشون اعتماد ندارم...هیچکدومشونم نمیتونم دوس داشته باشم...اگه به جای این یکی دیگه بود بازم همینجوری بودم؟داره حالم بهم میخوره از اینجا و نوشته هام...شدم عین دخترای ترشیده و دنبال شوهر...دیگه هیچی از دکتریام نمینویسم
۹۵/۰۹/۱۹
ازدواج برای تکامل بیشتره اگر قرار باشه زندگی رو ناقص تر از گذشته کنه به چه دردی میخوره ؟ شاید تو از اون ادم هایی هستی که کامل افریده شدی و نیاز به وجود جنس مخالف نداری . اصرارت چیه ؟
+ ببخش میدونم ننوشتی که پند و اندرز بگیری!! فقط نوشتی شاید از فشاری که تحمل میکنی کم شه ...