دوست داشتنی
يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۳ ق.ظ
زنی با چهره تیره...چادری...چاق...کوتاه قد...دندون های فاصله دار...لب های بزرگ و بینی پهن...زیبا نیست ولی همیشه میخنده...خوشحاله که میاد پیشه من...هربار دوتا بچه رو به نیش میگیره و میاد...هر دفه میگه زنش میخواد سرش زن بیاره چون دختر دوس داره...هر دفه میخنده...هربار اصرار میکنه به امپول...هر بار میگم لازم نداره...زبونشو نصفه نیمه میفهمم ولی دوسش دارم...سعی میکنم با همون چیزایی که میگه نصفه نیمه درمانش کنم...هر هفته با یه دردی میاد...میاد تا 2_3دقیقه منو ببینه باهم بخنده دعام کنه کلی انرژی بهم بده...میاد تا اجبار توی خونه موندنش رو اینجوری تخلیه کنه...میا. تا ادمای جدید ببینه...کار جدیدی بکنه...میاد تا شاید برای شوهرش زیباتر بشه...میاد تاشاید دختر دار بشه...میاد و هربار میگه خانم دکتر خیلی خوبه که اومدی اینجا...
اینجا توی این دهات بدون درس خوندن...بدون اینکه کاری باشه بدون شادی و با حداقل هوش طبیعی...زندگی میکنه...میخنده...فکر میکنه اونه که میاد تا من دردی ازش دوا کنم و روزشو شب کنه...ولی نمیدونه حالا این منم که هر هفته منتظرم تابیاد و به صورت خندونش بخندم...به حماقت هاش بخندم... به روزهاش بخندم و کلی ازش انرژی بگیرم...بفهمم که میشه فکر نکرد و زندگی کرد...تلاش نکرد و زندگی کرد...فقط زنده بود و زندگی کرد...خوشحال بود از زنده بودن نفس کشیدن داشتن لباسی برای پوشیدن و غذایی برای خوردن...میون تموم مریض های بد این مریض یا بهتر بگم مراجعه کننده با حرفاش دلم رو گرم میکنه که راهو درست اومدم
۹۵/۰۹/۲۱
نکته ی جالب و کمی عجیب در زندگی این زن این بود که شوهرش دختر میخواد!!!شاید بشه به شوهره کمی امید داشت!