ابستن
پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۵۹ ق.ظ
نشستم کنارش... من خسته از راه دور مرکز... هپلی و حموم نکرده... اون ریشای نامرتب و موهای بلند شدش... ولو شدیم جلوی تلویزیون و استیج میبینیم... سرمو تکیه دادم به بازوش و دستمو گرفته تو دستش... برنامه رو میبینم ولی نمیفهمم چی میشه... مدام باهاش حرف میزنم...... میگم چقدر نیاز داشتم به دستای زبر و زمختت... گفتم هر چی بشه بازم مطمینم دوسم داری... هیچی نمیگه... تکیه میده بهم... میگه عجب بوی گندی میدی... میگم اره تو هم بو سیر میدی چی خوردی مگه ناهار... میگه بیخود نگو من کلیم پسر جذابیم... باشه پسر جذاب بذار برم لباسارو رو بند پهن کنم و بیام... بلند میشم و کارارو انجام میدم.... خدایا شکرت همین چند ساعت پیش انقدر خسته بودم که ارزوی مرگ میکردم... ولی الان ایستادم و کارای روتین انجام میدم... برمیگردم و بقیه لباسارو میذارم برا شست و شو... چای میریزم... خرما میارم... ازم میپرسه این تابان مثل هایده خوب نمیخونه نه... فقط سرمو تکون میدم... نگاه برنامه نمیکنم... نگاه عکساها میکنم.... گلوله میشم تو بغلت... یاد درسای نخونده میوفتم... یاد شب بیداری هایی که باید بکشم... چای اروممون میکنه و خرما اتیشمون میزنه... حالا این منم ابستن از تو و دوباره درحال نوشتن.... چیزهایی که دوسشون دارم... زندگی فقط بغل کردن نیس ولی من یه دختر بغلیم که همیشه محتاجم به اغوش تو..... محتاجم به دست هایی که دور کمرم حلقه بشن... دروغ نگو... دوستم داشته باش... و بذار توی دلم اقیانوسی از اشک راه بندازم
۹۵/۱۱/۰۷