شاید مهر
دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۳۸ ق.ظ
نشسته جلوم واسه مراقبت نوزادش اومده... مدام چادرشو جلو میکشه تو این گرما... میگه:
خانم دکتر32سالم شده بود...خواستگارای زیادی نداشتم روی همون هایی که داشتم بابام مدام ایراد میذاشت... این اواخر فقط مردای زن مرده و یا برا ازدواج دوم میومدن سراغم... نشستم و با پدرم حرف زدم... گفتم من دلم میخواد مادر بشم.... دیگه برام مهم نیست کی کنارم باشه... اصلا باشه یا نباشه... فقط میخوام بچه ای از خودم داشته باشم... میدونم حرفم اشتباه بوده وهست ولی چکار میکردم؟ اینجا دهاته... بچه های خواهر بردرا رو بزرگ میکردم که بعد تف کنن تو صورتم...
معاینه تموم میشه و دارم پرونده رو مینویسم... میگه این اواخر دوتا خواستگار داشتم هر دوتاشون منو واسه زن دوم میخواستن یکیشونو انتخاب کردم... مسن تر بود ولی فکر میکردم بیشتر میتونه مراقبم باشه... حالا من دخترمو دارم میتونم دوسش داشته باشم بغلش کنم ببوسمش وکسی چپ چپ نگاهم نکنه... بچه رو بغل میکنه و میشینه رو صندلی بازم چادرشو میکشه جلوتر...
سرم تو زندگی خودمه حتی نمیگم شوهر بیشتر بیاد پیشم میدونم من شوهر یکی دیگه رو بردم... خیاطی میکنم تمییز کاری میکنم پول جمع میکنم برای زندگی خودمو دخترم... بهش یاد میدم چجوری باید دوست داشته بشه و دوست داشته باشه... نمیذارم سرنوشتش مثل من بشه هرچند میدونم خیلی به خودم شوهرم و این بچه ظلم کردم ولی چاره دیگه ای نداشتم
دوباره بچه رو بغل میکنه میبوسه چادرشو میکشه جلو و معلومه موقع راه رفتن درد داره ولی تنهاس و تنها برمیگرده و میره
زن دوم سن بالا و بچه دختر میدونم سخته اینجا تو این دهات... ولی زن محکمیه... برای خوشحال بودن داره تلاش میکنه
۹۶/۰۴/۱۲