12 ابان
جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۰۱ ق.ظ
1.من خیلی سعی کردم دختر لوسی نباشم...ولی متاسفانه ناموفق بودم
2.کار کردن از بزرگترین نعمت های خداس.صبح تا ظهر به بخت خودت لعنت میفرستی که وسط دهات چکار میکنی و هی با مریضایی که فکر میکنن به جای قرص خوردن با چونه زدن باتو حالشون خوب میشه اعصابت خورده...مدام به این فکر میکنی کی میتونم از اینجا برم و کی میرسم به کتابخونه و امروز چقدر میتونم بخونم و شبم که از خستگی فقط میخوابی و هی خدا خدا میکنی جمعه برسه...جمعه راه فکر بازه...به همه جا میره....به انتخاب رفیق جان درمورد همسر بگیر تا اینکه من خیلی خنگم که سال دیگه رزیدنتم بشم هیچی نمیتونم یاد بگیرم...خدایا شکرت بابات کاری که دارم...حالا غر میزنم دیگه تو نذار به حساب ناشکری
3.یعنی وقتی یادم میوفته اونروز تو چه هوایی با خانم خوشگل و برادرمون رفته بودیم پارک انقدر میخندم میخوام زمینو گاز بزنم...بعد تو این هوا یه خونواده 20 نفره هم اومده بودن کباب میزدن...یعنی اونا از ماهم ضایع تر بودن
۹۶/۰۸/۱۲