23بهمن
دوشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۱۲ ق.ظ
سیل فحشاس که جاری میشه
میگه بسه بابا چه خبره
میگم اخه ادم انقدر خاک برسر؟انقدر بدبخت؟انقدر نفهم؟
میگه چی گفته حالا مگه؟
شروع میکنم ادای مسخره در اوردن ...برگشته به من میگه ازدواج یه جور اسارته ...دیگه هر لحظه و هر جا باید یه نفر کنارت باشه...دیگه اختیارت دست خودت نیس
میگه خب چرا اومده سراغ تو ؟
باحرص میگم اه چمیدونم...انگار عصر حجره...ادم متحجر بدبخت...میگه مرد مالک زنه...نمیدونم چرا انقدر علاقه داره زر زر کنه
میگه چرا انقدر با عصبانیت ازش حرف میزنی؟
میگم اه بس که خاک بر سره...بش میگم چرا از زنت جدا شدی میگه چون ای کیو پایینی داشت کودن بود...خواستم بش بگم اخه بیچاره اینو قبل عقد نفهمیدی؟حالا تحفه خودت ای کیو بیشتر از جلبک داری؟هنر کردی تو این سن و سال گذاشتی مامان جونت برات زن بگیره؟حالا مثلا بشینی اینجا هی بگی مامانم اینجور اونجور زنم اینجور اونجور هنر کردی؟
میگه واقعا اینا رو گفتی؟
میگم اره مثلا با شوخی برگشته میگه از تنهایی خسته شدم تو یا زنم بشو یا برام دوست دختر پیدا کن...فکر میکنه خیلی بامزه است احمق ...منم برگشتم بهش گفتم تو که خوب بلدی زن بگیری دوست دخترم میتونی پیدا کنی
میگه واقعا اینا رو گفتی؟اون چی گفت؟
میگم اره واقعا انقدر عصبانی بودم که گفتم....من نمیفهمم چرا بعضیا نمیتونن دو دقه احترام خودشونو نگه دارن
میگه خب بعدش؟
بش گفتم من اصلا نمیخوام ازدواج کنم...اصلا با نظرت موافق نیستم که ازدواج و تعهد اسارته...چون تو خودت ادم بدبین و شکاکی هستی زندگیو واسه خودت و زنت جهنم کرده بودی
بعدشم یه جوری در ماشینشو کوبیدم بهم و پیاده شدم که فکر کنم شیشه ماشینش خرد شد احمق
پی نوشت:این یک داستان است.
۹۶/۱۱/۲۳