روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

رقص

جمعه, ۳ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۱ ق.ظ
تقریبا از اوایل مهر که جدی داشتم درس میخوندم هرجا عصبانی و ناراحتی وخستگی بهم فشار میورد و میخواستم بزنم زیر گریه هدفونو گذاشتم روی گوشم صداشو تا ته زیاد کردم و قردادم...حالا که هر روز حجم گندی که تو این یه سال زدم بیشتر مشخص میشه صدای هدفون بلندتر میشه و من با هدفون توی گوشم بیشتر قرمیدم و اخمامو میکنم تو هم تا این بغض لعنتی رو قورت بدم...روانپزشک ها و روانشناس ها میگن رفتار ما باید با چیزی که حس میکنیم یکی باشه برای تحمل بهتر دردها و سختی ها...وگریه کردن عصبانی شدن ناراحت شدن مثل خندیدن و شاد بودن برای روان ما لازمه...نمیدونم بعد از ازمون با این همه مقابلمه من با خشم ناراحتی خستگی واشک چه مشکلی ممکنه برام پیش بیاد...نمیدونم چجوری میخوام خودمو تطبیق بدم ولی گریه کردن هنوز برای من نماد شکسته نماد ضعفه...حتی اگه به روح و جسم خودم اسیب بزنه...هرچند میدونم این تفکر مسخره و مزخرف و غلطه این روزا بیشتر از هروقت دیگه ای احساس میکنم دستام خالیه...احساس میکنم زندگی 27 ساله یا کم کم 28 ساله من هیچ دستاوردی نداشته...هیچ کار خوبی نکردم...هیچ عشق بزرگی تجربه نکردم هیچ موفقیتی نداشتم...هیچ دل خوشی نداشتم... و بود و نبودم هر روز بی اهمیت تر میشه...حس کم بودن همه چی توی 28 سال زندگیمو خیلی بیشتر حس میکنم...شاگرد اول مدرسه راهنمایی بودم چی شد؟مدرسه نمونه دولتی قبول شدم چی شد؟دانشگاه قبول شدم چی شد؟دکتر شدم چی شد؟...هیچی...نه شادی بزرگی نه عشق بزرگی نه هنر بزرگی نه پول بزرگی...انگار هیچی وجود نداره انگار توی یه چادر سیاه به قطر یه متر که دورمو گرفته فقط جلو میرم...هیچی نیست و میخورم اینور اونور...ولی دارم جلو میرم...مثل یه ماشینی که ترمز بریده...هیچی دست من نیس فقط اون دور یه کوه بزرگه که میدونم میخورم بهش...ولی چقدر اسیب قراره ببینم نمیدونم...نمیتونم جلوشو بگیرم...فقط باید بخورم بهش تا متوقف بشم دری وری جات نوشتم...خدایا شکرت خدایا میدونم هرچی صلاحمه میشه...چه خوب باشه چه بد حتما اخرش خیره...خیلی زیاد تمام این سالها حواست بهم بوده...تو همه این مشکلات نمیدونم قوی تر شدم یا ضعیف تر ولی ممنون که همیشه بودی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۱/۰۳
زیرزمینی