روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

جبر

شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۵۴ ب.ظ
نسیم گرمی میوزه و گرمی نور خورشید افتاده روی صورتم و مانتوی مشکیمو گرم میکنه...زول زدم به نیمکت روبرو...نمیدونم چند سال پیش بود...شاید هزار قرن پیش...هربار قرارمون همونجا بود...تا من گم نشم تا تو پیدام کنی...موقع سلام و موقع خداحافظی...هر بار همونجا...حالا اما از دور نگاهش میکنم...اون روزا هوا خنک تر بود نه؟اون روزا دلم گرم تر بود نه؟عاشق این شهر شدم بخاطر تو...سوختم تو حسرت رسیدن به این شهر بخاطر تو...عشق نبود...یه جور دوست داشتن عجیب...یه تلاش غریب... هر بار که میرسیدم به این نیمکت...یا هربار که میرسیدی...نمیدونستم بغلت کنم یا نه...ببوسمت یا نه...هر بار دلم میتپید که چکار کنم...دست بدم؟...وقتایی که ازت دلخور بودم نه بغلت میکردم نه دست میدادم یا وایمیستادم و از دور نگاهت میکردم...یا مینشستم و دستامو گره میزدم و پامو مینداختم رو پام...با فاصله...ولی هر بار میخندیدم...دلم نمیومد همین چند لحظه با هم بودن و خراب کنم...دلم نمیومد از دلخوری بگم...دلم برات میتپید...چرا؟؟؟ دلم برات میتپید شاید چون متفاوت بودی...متفاوت از من و زندگی من...تو هنرمند...تو نوازنده...تو عاشق...عاشق...عاشق...تو مهربون و من...من...من هیچ...من متفاوت...من منطقی...بهت بگم موقشنگ بهم میگه لوس ترین دختر دنیا باور میکنی؟تو هیچ وقت هیچی نمیگفتی یادته؟...چرا؟چرا هیچوقت هیچی نگفتی؟مثلا بگی تو هم دلت تنگه...یا بگی مشتاق دیداری... حالا که هزار قرن از اون روزا گذشته...تو فقط یه خاطره قشنگی...حالا که هزاران قرن گذشته...من اینجام...روبروی همون نیمکت...همون جا که قلبم میتپید...هزاران قرن بعد از تو...موقشنگ جای تو رو گرفت...برای اونم دلم تپید...ولی فرق داشت...هنرمند نبود...منطقی...شاید منطقی...نمیدونم ...حالا اونم هزار ساله که رفته...راستش عملا من رفتم...هم به تو هم به مو قشنگ,من گفتم که باید برم...گفتم باید برم بخاطر خودت...اینجوری نگفتم...اینو توی دلم گفتم...شایدم رفتم بخاطر خودم...نمیدونم...نمیدونم هزار قرن بعد از تو...هزار سال بعد از مو قشنگ...هزار سال بعد از تپش های قلبم...نشستم روبروی همون نیمکت قدیمی...بازم دستام گره کرده و پاهای رو هم انداخته...حالا دیگه مسافرنیستم...ولی هنوز گاهی میام و میشینم روبروی اون نیمکت رنگ و رو رفته و یاد تمام دوستایی که قلبم براشون تپید میوفتم...شمایی که یه روز باید برید...یا من باید برم...رسم زمونه است...دست ما نیس...دلم میتپه...اگه تو یا موقشنگ یا گمبلو خوشحال نباشید
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۱/۰۴
زیرزمینی

نظرات  (۱)

عجب، خوب نوشتی
پاسخ:
لطف داری شما

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی